Tehrandokht

About me ... about him ... about my country

۱۱ فروردین ۱۳۸۱

درآييد درآييد به ميدان خرابات
مترسيد مترسيد ز هجران خرابات
شهنشاه شهنشاه يکی بزم نهاده است
بگوييد بگوييد به رندان خرابات
همه مست درآييد درين قصر درآييد
که سلطان سلاطين شده مهمان خرابات
همه مست و خرابيد همه ديده پر آبيد
چو خورشيد بتابيد بر ايوان خرابات
درآييد درآييد مترسيد مترسيد
گنهکار ببخشند به سلطان خرابات
چو آن خواجه وفا کرد همه درد دوا کرد
گنهکار رها کرد سليمان خرابات
زهی مفخر تبريز زهی شمس شکر ريز
که بر راند فرس را سوی ايوان خرابات

مولانا

نشد! نشد که غزلی بخوانم و .... دوست دارم اين شاعران آسمانی را ...

۱۰ فروردین ۱۳۸۱

از فکر کردن بهش هم اشکم گوله گوله ميريزه ... ايرانمرد .... ايرانمرد .... ايرانمرد ... خيلی دوستش دارم ... به خدا خيلی دوستش دارم .....
از جملات قصار شازده:

«پشت تلفن نگو دوستت دارم، مشکل شرعی داره»

حق می ديد که خودم رو «ريز ريز کـُشون» کنم از دستش؟؟
اين گويا يک کمی شلوغ کرده يک سری بهش بزنيد:
1- عکسهاس اردوان روزبه : عيد امسال از هر سال عيدتر بود و شام غريبان از هر سال غريبانه تر
2- عبای کديور بر تن اشکوری
3- پنج آهنگ از پنج آلبوم پرفروش سال 80

۹ فروردین ۱۳۸۱

!اين هم از شب دهم تنها سريالی که من نگاه می کردم که افتضاح تموم کردند ...
اما هرچی آدم که من دوست دارم توش جمع بودند ... ثريا قاسمی ... رويا تيموريان ... و اکرم محمدی ... و اين آقائی که تا حالا نديده بودمش اما محشره خدائيش! پرويز فلاحی پور .... بی نظيره!!! و پرويز پورحسينی رو يادم رفت!!! ... همه شون تئاتر بازی می کنند ...
برای ثريا قاسمی می ميرم!! (ايرانمرد بشنوه ميگه تو باز مردی؟؟) ... حالم خوش نيست ...
ستاره
چشمانم را يارای ديدن نيست، پاهايم را تاب ايستادن و دستهايم را توان نوشتن. خستگی عجيب در شانه هايم رخنه كرده و صداهايی مبهم مدام به گوشم می رسد.
ستاره تهديدم به نيامدن می كند و ماه رخ از من می پوشاند. عطر خاك باران خورده در اين خساست آسمان تمام ذهنم را گرفته است و من در مسير فرارم از هجوم برگهای زرد بـه دنبال دست سپيد ستاره می گردم، به بوسه ی دزديده ی ماه می انديشم و پناه به كتاب نانوشته ام می برم كه پر است از سلام و انار و ابر و آهوی زخم خورده ی بی جفت.
هذيان شبانه ام را ديگر ليوان آب هراسان دستان مادر پايان نمی دهد و بوسه ی پدر بر سياه گيسويم كه اين روزها برفی زود هنگام را ميزبان است نمی نشيند. و غريب دل بی نوای من كه در اين روزهای بی پناهی هر لحظه به هراسی در سينه بی تابی می كند.
دلم تنگ است، دلم تنگ نگاهی غريب، بوسه ای پنهان و شرمی آشناست. دلم تنگ آغوشی ممنوع و حرمت نفسی از عشق است. اما ستاره تهديدم به نيامدن می كند و ابر می خواهد كه نبارد.

۸ فروردین ۱۳۸۱

باز هم از نامه های پيشين به ايرانمردم:

ايرانمرد ... دستم به نوشتن نمی رود ... تو خـود حرفهايـم را نـانوشته بخوان و آنچه می جويم را ناگفته بدان ... خـدای را بر اين بی قراری سپاس كه درمانی ندارد وبه آرامشم نمی رساند ... خدای را بر اين دوری غريب سپاس كه عشق را لحظه به لحظه در من شعله ورتر می كند و اميدم به فرونشانـدن ايـن عطش سركش تر از آتش نمی دهد ... كه عطش من گواه آتش توست ... جرعه ی آتشی بنوشانم ... امـا بيـش از ايـن ... آتـش در نيستـان انديشـه ام افتـاده است، آتشی كه بـر آن عاشقم، آتشی كـه از حسـن تـو نيست، از خستگی های من نيست ... از همـان منشايی است كـه مـا را به زمينمان آورد، از شـوق چشيـدن طعم ميوه ی ممنـوع بهشت است .... وه كه سوختن از اين آتش، لذتی بی بديل در رگهايم می دواند ... ميوه ی ممنوع آدم عشق حوا بود، ميوه ی ممنوع حوا هوس بود و ميوه ی ممنوع من تويی!
ايرانمرد می خواهم هزاران سال دوستت بـدارم، می خواهم هزاران سال هر صبح به شوق شنيدن صدايت از خواب برخيزم حتی اگر اين خيزش از لاله های رسته از ذرات خاكی بدنم باشد. به انتها نمی انديشـم، به تو می انديشـم و به بـودنت و به ماندنت و تو می دانی، می دانم كه می دانی چگونه اين عشق را همينگونه بی زوال نگاه داری.
كودك عشق من سرانگشت نوازش مهر تو را می جويد.
از بهشت تنهايی به زمين عشق آورده ای مرا ... چونان سيـب و زيتـون و گندم كه همراه هميشگی آدميـان گشتند، بودنت را بـه همراهی ام گسيـل دار كه به شوقش گلشن آرامش را به دو گندم فروختم!
ايران
صدايش مرا به مهمانی برد اما ... من ... چه کنم؟ ... جز فرياد چاره نداشتم ... اما می دانی که دوستت دارم ... بر من ببخش تندی ام را که دلتنگ ات بودم.
بی تابم

برآ ای شمس تبريزی ز مشرق
کـه اصل اصل اصل هـر ضيـائی

۷ فروردین ۱۳۸۱

...
چه فرهــادهــا مــرده در کوه ها
چه حــلاج هـا رفتــه بـــر دارها

پرستش به مستی است در کيش مهر
بــرون انـد زيــن حلقــه هشيـــارهــا

اشکم داره قلپ قلپ ميريزه ... صدای شهرام ناظری داره داغونم می کنه .... من با موسيقی می تونم بميرم و زنده بشم ... الان هم ظاهرا نوبت مرگه ... نمی دونم خدا چه جوری اون روز اول خلقم کرده ... فکر کنم فقط دو تا چيز ازش خواسته بودم ... يکی يک دل شرحه شرحه و تيکه پاره و آتيش گرفته ... يکی هم ... بماند اين يکی چيه ... قرار نيست اينجا قربون صدقه ی خودم برم.
احساس می کنم دارم توی حنجره ی ناظری پرواز می کنم!!
شما را به خدا ... يک نفر چيزی بگويد و دمی آرامم کند. آتش همه ی زندگی ام را در بر گرفته است ... دلم برايش تنگ است. دلم برای صدايش تنگ است ... پروردگارم!!
چه در من شعله می کشد؟ به خدای که اگر درمانم نکند در ميان شهر فرياد می کشم و از رهگذران مدد می جويم ... دعايم کنيد که تاب بياورم ... من بی صدايش نفس کشيدن از ياد می برم ... و اکنون چنين است ...
خدايا ... به درگاه تو پناه می آورم ... می دانی که آتشم زمين و آسمان را می گدازد ... مگذار چنين مهر بر دهان بسوزم ... به پروانه حسرت برم که در شعله ی شمع می سوزد و در او فنا می شود اما من در اين گوشه ی دور افتاده از دنيای آدميان در خود می سوزم.
اشک امانم نمی دهد و او سراغی از من نمی جويد ... می داند اين آتش با من چه می کند و باز باران مهربانی اش را دريغم می کند. خدايا ... شکايتی بر اين سوختن ندارم تنها صبری ايوب گونه ده که تاب بياورم ...

۶ فروردین ۱۳۸۱

چرا چند روزه کسی به من ميل نزده؟ دلم پوسيد!!! ... "س" خانم؟ "مريم"ی؟ "مسی"؟ "غرغرو"؟ ... خانومی؟ ... دلم ترکيد به خدا!! ... چی شده؟ يهو چرا همه رفتند؟ اون 31 نفر مهمون هميشگی که هنوز هم ميان ... پس چرا هيشکی حال من رو نمی پرسه؟ ... ايرانمردم هم که قربونش برم انگار نه انگار من وجود داشتم ... زنگ نزنی زنگ می زنم ها!!!

۵ فروردین ۱۳۸۱

شورش رو درآوردن ... نديده بودم ... تازه ديدم ... به آقای منتظری اجازه ندادند که توی مراسم ختم خواهرشون شرکت کنند ... !!
ای من واسه خودم پرپر بشم که اين همه آدم دلشون برام کباب شد که ايرانمرد ecard هام رو نمی خونه و پاک می کنه ... ای من واسه خودم بميرم! همچين نگين خودم هم باورم ميشه که بايد دلم بسوزه برا خودم ...
... اينجوری دوست ندارم ...

۴ فروردین ۱۳۸۱

هنوز زير علم نديده ام او را، نمی گذارند که ببينمش ... ممنوع است ... دستور از بالاست ... اما می گويند يگانه علمدار اين گذر است ... مهم نيست کدام گذر ... شايد گذر لوطی صالح ... شايد بازارچه ی قنات آباد ... شايد سنگلج ... شايد درخونگاه ... شايد هاشمی و شايد هرجای ديگر اين تهران و آن طهران.
امشب هياتش الوداع می خوانند و می روند ... طبل و سنج و نی ... در دلم غوغائی است ... می خواهم من هم بخوانم و بروم ... می خواهم من هم اين دنيا و اين زندگی را الوداع گويم ...
مرد شکسته همانند ندارد ... مثال نمی يابم که بگويم ... و من مردی شکسته را ديدم که هنوز زندگی را باور دارد و باورش از من که به زندگانی آويخته ام عميق تر است.
محرم عطر هرچه که داشته باشد برای من عطر زمان دارد و تصويری از گرده ی مردی که شکست. مردی که يگانه علمدار اين گذر است ... مهم نيست کدام گذر ... شايد يک قدمی خانه ی من و شما ... شايد آنسوی دنيا ... آنسوی زمان ... ولی هرجا که باشد نگاهش که کنی برايت آشناست ... و من از نگريستن در چشمان آشنايش می هراسم.
باز صدايشان به گوشم می رسد ... سوزناک می خوانند ... بميريد بميريد در اين عشق بميريد ...

اين حس پيروزمندانه اش رو دوست دارم که بعضی وقتها که بعد از يک مدت طولانی (مثلا يک يا دو روز) زنگ می زنه کاملا مشخصه که می دونه چه حالی دارم و اون ... بگذريم ... بنويسم دادش در مياد ... ولی خيلی دوستش دارم ... مارکو پولو از سفر دومش طی اين يک هفته برگشته ... دو روز ديگه باز ميره ... خدا صبرتون بده که بايد آه و ناله های من رو تحمل کنيد
به هيج دور نخواهند يافت هوشياريش
چنين که حافظ ما مست باده ی ازل است
...
تو و تشنگی؟ نه! وجود تو لبريز مانند درياست
و ســرشــاری آب از آبشـــار نگــاه تو پيداست

چرا تشنه می خوانندت؟ ...

۳ فروردین ۱۳۸۱

اين تلفن زنگ که می زنه بند بند تنم می لرزه ... بيست بار بسم الله ميگم تا آروم بشم و گوشی رو بردارم ولی اون نيست ... دلم برای صداش يه ريزه شده.
گل خانوم به من حسوديش ميشه ... سوختن هم حسودی داره گل گلی غرغرو؟ :)
ساعد؟؟؟ ...
*
به حسن و خلـق و وفا کس به يار ما نرسد
تــو را در ايـــن سخــــن انکـار کار ما نرسد
اگــرچه حسـن فـروشان بـه جلوه آمده اند
کسی به حسـن و ملاحـت بـه يار ما نرسد

خواجه ی شيراز حافظ

۱ فروردین ۱۳۸۱

خدايم، تمام دنيايت را به من ده تا به آن همان يک لحظه را که ايستاده بود و ايستاده بودم از تو بازخرم ...
اين نفس از من بستان و آن يک نگاه را دوباره بخشم ... پروردگارم ... شکيبائی اين حسرت ابدی ام ده ... پروردگارم ... آتشی در دلم شعله می کشد ... به تو سوگند که تا عمق جانم می سوزد ... به تو قسم که می خواهم از اين سوز فرياد کشم ... به تو قسم که تاب اين آتش که می گدازدم ندارم ...
خدايا ... بی تابی که می کنم نامهربان می شود ... پس چه کنم؟! ... مهربان خدايم ... معجزه ای ... لطيفا ... مرا بی قرار چشمان بی قرارش کردی ... مگر نگفته ای که هر دردی را درمانی است ... پس درمان اين بی تابی من بر چشمانش چيست؟؟
مگر حافظ نگفته بود:
طبيب عشق مسيحا دم است و مشفق ليک
چــــو درد در تـــــو نبينــــد کـــه را دوا بکنـد؟
پس چرا درد مرا می بينی و درمانم نمی کنی؟؟ با من چه می کنی يا حق؟ ... صبرم می آزمائی؟ می دانی که بی شکيبم ... پس حکمت اين دل تفتيده چيست که سينه ام را آتشفشان ناله کرده است؟
خدايا ... شکايت به تو می آورم ... اينبار شکايت می آورم ... داد من از چشمانش بستان که خواب از چشمانم ربوده است ... تو می بينی که چشمم چشمه ی خون است.
نه آغوشش را می خواهم و نه حتی بوسه اش و نه حتی عطر گريبانش را ... تنها بگذار آسوده در چشمانش چشم دوزم ...
چه بر من رفته است که چنين می نويسم؟ ...
ای صبـح شب نشينـان جانم به طاقت آمد
از بسکه ديرماندی چون شام روزه داران
سعدی به روزگاران عشقی نشسته بر دل
بيــرون نمی تـوان کـرد الا به روزگاران
اما من هوس برون کردن اين عشق ندارم که اگر برون رود جانم نيز می ستاند و می رود. (باز اين چه حکمت است که سعدی پا به انديشه ام می گذارد؟)
بيچاره شمس که پا به بازی اين کودکان نهاد ... بيچاره شمس الحق ...
بنمــا شمــس حقايـــق تــو ز تبريز مشارق
که مه و شمس و عطارد غم ديدار تو دارد
بيچاره شمس ... محمود شمس ... خورشيد سخنوران ... که می دانم ... بازهم بيچاره شمس ...
علاوه بر حاج منصور و دار و دسته اش ... خدا اين افتخاری رو هم لال کنه که صداش سوهان روحه برای من!!! آقا حالا چه اشکی هم می ريزه موقع خوندن ... يک چيزيم شده انگار ... چرا به همه دارم بد و بيراه ميگم؟؟
شازده تلفن کردند!!!! دل من رو هم آب فرمودند که دارند کنار ساحل قدم می زنند!!!
صبر کن ... 3 ماه ديگه مونده ... نوبت من هم ميرسه که دور ايران بچرخم ... کنکور هم بد درديه ها!!؟؟
فرمودند ecard هائی هم که براشون می فرستم پاک می کنند نديده! که من نفهمم کی آن-لاين تشريف آوردند ... خدا فقط داد من رو ازت بستونه گل پسر!!
يک تقويم زيبا از اردشير رستمی ... توی سايت پندار ديدمش
ديشب خواب ديدم دارم پرواز می کنم ... کاش بيدار نمی شدم ... کاش ...
تلفن همراهش ميگه:
ايرانمرد مورد نظر در دسترس نمی باشد.

طفلکی من

۲۹ اسفند ۱۳۸۰

دلم سفره ی هفت سين می خواد ... دلم عيد می خواد ايهاالناس!!!!! اين رو برم به کی بگم؟!؟؟!؟
به همه ی سفره های هفت سين حسودی می کنم ... به همه ی ماهی گلی هائی که لبخند شما مردم رو می بينند حسودی می کنم ... به همه ی آينه هائی که گذاشتيد سر سفره ... به همه ی سبزه هائی که سبز کرديد ... به همه ی تخم مرغهائی که رنگ کرديد ... به همه ی سمنوهائی که پختيد ... به همه ی سينه ری هائی که توی گلدونتون هستند ... به همه ی سنجدهای شيرينی که منتظر تحويل سال هستند تا بچه ها حمله کنند بهشون ... به همه ی عيدی هائی که می گيريد ... به همه ی شمع هائی که روشن کردند خونه هاتون رو ... و به اون قرآنی که بالای سفره گذاشتيد ... به همه ی اينها حسودی می کنم چون من امسال عيد ندارم ...
نفرت از ايلی که خونم از خونشون هست داره به جنونم می کشه ...
يک دوست يک دنيا مهربون يک نامه ای برام نوشتن گلستون!! (با گلستان سعدی اشتباه نشه ها!)
با اجازشون يک کوچولوش رو اينجا می نويسم که خطاب به مادر ايرانمرد هست (البته يک کم دست توش می برم بی اجازه که جيغ هيشکی در نياد)
«راستی يکی نيست به مامانش بگه خانوم جون کی تو هير و وير عيد و سال تحويل بچه به دنيا مياره که شما آوردی؟ فکر نکردی که اين بچه بزرگ که شد کم کمک خيال می کنه تموم مردم ايران تولدشو جشن گرفتن. خب اونوقت امر به خودش مشتبه ميشه و اين همه جز و وز و جزغاله شدن اين دختر رو هم خيال می کنه که نه تنها حقشه تازه کم هم هست. وااااايی که تو اين دنيا آدم چه چيزائی می بينه!»
الهی من برا ايرانمرد بيچاره ام بميرم ... طفلک فکر نکنم همچين خيالی هيچ وقت کرده باشه ... انقده مظلومه ... انقده مهربونه!
برای بهارم

هرچه به گرد خويشتن می نگرم در اين چمن
آينـه ی ضميـر مـن، جـز تـو نمـی دهـد نشان

سايه

تو در يک قدمی ايستاده ای و عطر بهارنارنج بی تابم کرده است و نسيم با دلم آن می کند که بايد.
تو در يک قدمی ايستاده ای و ميل بوسه آسوده ام نمی گذارد. خدايا ... نکند اين خون بانوی مصر است که در رگانم می جوشد؟
تو در يک قدمی ايستاده ای و همه تن آرزويم ... و هنوز می خواهم که لبان بسته ات بوسه گاه هميشگی ام گردند.
تو در يک قدمی ايستاده ای و نغمه ی گنجشککان عاشق بهاری در دلم آتشی عظيم افکنده است.
تو در يک قدمی ايستاده ای و من محو تماشای حسن يوسف ام که چگونه دستان اين جماعت ملامت گر را به تيغ مدهوشی می سپارد.
تو در يک قدمی ايستاده ای و بهار ايستاده است و آسمان ايستاده است و نسيم ايستاده است و رود ايستاده است و صبر ايستاده است و سال ايستاده است و نوروز ايستاده است . فرشتگان خدای ايستاده اند
و خدای می داند که اين عشق است که ايستاده است.

فردا ... هم تو می آئی و هم بهار ... و می دانم که خدای می دانست تو بهار منی و با بهار زادت و در بهار مرا اجازت عشق فرمود.
خدايا ... يا حق و يا لطيف ... دلم به عشق زنده دار که اگر هنوز می تپد از معجزت عشق است که خشک نهالی بودم تن زخمی شلاق زمستانی جفای مردمان.
خدايا ... يا غفار و يا ستار ... در دلم هرچه پليدی است بميران و آنچه کژی است بپوشان.
پروردگارم ... آرامشم بخش.

خدايا ... زادروزش با اولين روز فصل سبز قرين است ... روحش را به رنگ سبز عشق بيارای.

نمی دانم چه می نويسم و چه می گويم ... نمی دانم اين بهار در زمين خدای چه می جويم ... ولی به حق سوگند که جز گل عشق او نمی بويم.

نوبهار بر تو خجسته باد و زاد روز تو بر نوبهار خجسته. که منتی است بر اين فصل، زادنت.

بهار بر عاشقان مبارک که آنکه عاشق نيست بهاری ندارد که تبريکش گويم.

۲۸ اسفند ۱۳۸۰

برای سال نو هنوز کارت تبريک نفرستاديد نکنه؟؟
1- اون عکس بالا رو اگه روش کليک کنيد می بردتون توی يک دنيا نقاشی زيبای ايرانی
2- اينجا هم کارتهای قشنگی داره.
3- بازهم کارتهای ايرانی که فلش هم توشون هست.
بازم رفت مسافرت!!! مارکو پولو بی چاره اسمش بد در رفته!! :(
يکی با من دعوا کنه! يکی بگه من برم بشينم سر درسم ... نمی دونم اومدم اينجا چی کار ... دلم تنگش شده ... خوبه هنوز يک ربع روز هم از رفتنش نگذشته ... :(

۲۷ اسفند ۱۳۸۰

وای وای من نمی دونستم ام البنين خواهر شمر بوده!!! به حق چيزهای نشنيده!!!
(اينجا وبلاگ من هست می خوايد جيغ بکشيد اون کنار يک کليک کنيد و جيغ بکشيد!!)
ساعد امشب راديو پيام اومده ... صداش رو دوست دارم ... اصولا من صدای آدمها رو دوست دارم ... :) (البته ايرانمرد يک استثنا هست که آنچه خوبان همه دارند تو يک جا داری هست)
خدايا نميشه اين حاج منصور و هرچی آدم از اين طايفه هست رو يک جوری از روی زمين خودت محو کنی که اين طور هوار نکشند و تو جشن و سوگ من رو از هرچی .....!؟!
الله!!!! اينا هيچ وقت درست نميشن!!!!
فقط اومدم بنويسم : دوستت دارم! همين! :)
تو
تو زمزمه ی چنگ و عود منی نغمه ی خفته در تار و پود منی
تو باده و جام و سبوی منی مايه ی هستی و های و هوی منی
راستی ... ديروز ديديد آخرش همه چيز رو انداختند گردن کسی که هيچ خطری براشون نداره؟
هواپيمای خرم آباد رو ميگم ... اين همه آدم مردند آخرش مقصر بهترين متهم ممکن يعنی خلبان بيچاره شد که مرد و راحت شد!! روشون به خدا از سنگ پا هم بيشتره!!
خطای خلبان ...؟؟؟؟ ان شاءالله که شما هم با خطای خلبان ساقط بشيد راحت بشيم!

۲۶ اسفند ۱۳۸۰

وای می خوام داد بزنم ... اتفاقی داشتم اوت لوک رو دست کاری می کردم چشمم به نامه های 7-8 ماه پيشم افتاد ... من چقدر تو رو ساده دوست دارم!!!! دلم می خواد جيغ بزنم الان!!! باور کن خيلی دوستت دارم!! احساس می کنم يک چيزی توی گلوم رو گرفته ... بغض نيست ... نمی دونم چيه ... قول می دم دختر خوبی باشم! :) ... مثل هميشه که قول دادم و تو هم قبول کردی ...
خدايا!!! ممنون که اين همه دوستش دارم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
حيف که نمی دونه چقدر تشنه ی صداشم ... حيف!!
حيف که نمی دونه نيازم به يک ساعت حرف زندن باهاش نيست ... نمی دونه اگه مهربون باشه 2 دقيقه هم برای من کافيه ... کاش می دونست.
شير استقلال!
من چه سبزم امروز!!
آه؟؟
با که اين نکته توان گفت که آن سنگيندل
کشـت ما را و دم عيسـی مريـم با اوست

هرچند هنوز زخمی نشتر شبگير اويم اما در دلم خورشيدی می تابد ... چاره ام اين است ... زبان در کام! ... و من چنين می کنم.

۲۵ اسفند ۱۳۸۰

چند نفر توی وبلاگهاشون خيلی قشنگ از محرم نوشتن ... حيف که عادت به لينک دادن به وبلاگ بقيه ندارم. ولی احساس کردم که اونی که نوشته فروغ منه ... فروغ ... يا سيمين ... چه باشه و چه نباشه من رو ياد بهترين دوست و معلم زندگيم انداخت. پس يه سلام می کنم به همه ی فروغ های مهربون.
براش گل گلدون می خونم، براش تو ای پری کجائی می خونم ... ولی بازم دلش به رحم نمياد ... امشب هم از اون شبهاست که روحم اينجا نيست ... تلفن رو کشيدم ... بايد می کشيدم ... اما لذت يک انتظار شيرين رو با اين کار از دست دادم ... لذت انتظار صداش رو ... مگه من بيمارم که ساعت 12 به تلفن جواب بدم؟ پيشتر ها از 11 به بعد تلفنم قطع بود. هيچ وقت از نيمشب به اون ور خبر خوش نشنيدم ... هميشه وقتی می خواستن خبر از دست دادن عزيزی رو بهم بدن اون موقع تماس می گرفتن. اون صبح ماه رمضون بعد از سحر که زنگ زدن و گفتن موسی رفت رو هيچ وقت يادم نميره ... بابا داغون شد.
اما از وقتی ايرانمرد اومد به اين اميد که شايد بتونه زنگ بزنه هميشه گوش به زنگ بودم. حالا دوباره ناچارم که مثل همون روزها سکوت اين خونه رو سنگين ترش کنم. صبح ها مثل کسی که چيزی گم کرده دور خودم می چرخم ... هزار بار توی اين خلوت ميرم و ميام تا زنگ بزنه ... می خوابم می شينم ... به گوشی تلفن التماس می کنم ... هزار بار تا سه ميشمرم ... تا اين ميون صدای زنگ تلفن بلند بشه ...
تنها هستم ... تنهائی آزارم ميده ... تنهائی داره از پا درم مياره ... خيال می کنم با درس خوندن ميشه اين خلاء رو پر کرد ... اما نميشه ... من که خودم دارم درد می کشم ... ايرانمردم هم روزی چند بار حقيقتی رو ميگه که به خدا لزومی به تکرار هزار باره اش نيست ... من می دونم ... اما اون که ميگه فقط دل من هست که می لرزه ... من از اين لرزيدن ها برای خودم نمی ترسم ... فقط می ترسم يک «آه» راهش رو گم کنه. بره جائی که نبايد بره ... کسی بشنودش که نبايد بشنونه ... من از اين می ترسم ...
هر بار آخر هر مکالمه بهش ميگم که «دوستش دارم» ... يک تکرار بی دليل نيست ... می خوام اونی که اون بالا نشسته ... بدونه من دوستش دارم ... بدونه «به تيغم گر کشد دستش نگيرم» ...
خدايا ... احتياج به گفتن نيست ... من چيزی رو اينبار از تو به زور نمی خوام ... فقط بدون که دوستش دارم ...
کاش يکی پيدا می شد و «بوی جوی موليان» رو می خوند ... شايد «ياد يار مهربان» به خاطرش ميومد ... از بچگی انقدر بنان و مرضيه و پروين و بديع زاده و دلکش و سيما بينا و ... به خوردم دادند که ترانه هاشون با زندگيم عجين شده ... امشب انقدر می نويسم تا صبح ديگه آروم شده باشم ... می نويسم تا ديگه شکايتی نمونه ...
به خدا خوب شده بود همه چيز ... احساس می کردم هست ... احساس می کردم ديگه هوس رفتن نمی کنه ... ولی يک آدم بی عقل اومد روی اين آينه غبار نشوند ... اما ما دوباره پاک می کنيم اين آينه رو ...
دعا کنيد برام که درس بخونم ... فعلا تنها مسکن و راه فرار از اين وضعيت همينه ... اما خودمونيم ... توی اون منظومه ی معروف نظامی هيچ جائيش نوشته که "...." درس بخونه؟!؟!
در ضمن من پينوکيو نمی خوام حضرت آقا!! اتفاقا احتياج به يکی هست که از اول آدم باشه ... وگرنه که اين عروسک های چوبی توی خيابون ريختند!
امروز يکهو خيال کردم نکنه دارم اشتباه می کنم و اين همه دوست داشتن بی دليل هست؟ نکنه اون اونی نيست که من فکر می کنم؟ بعد از يک دل سير گريه کردن و آخرش به خدا حواله کردنش اومدم باز توی اينترنت ... نامه ی يک دوست خوب رو خوندم ....
از خودم خجالت کشيدم ... مگه من بايد ازش چه توقعی داشته باشم؟ مگه اينجا بازار هست که بده بستون باشه توش؟ مگه من قرار نبوده پاک باز باشم؟ مگه پيش خودم هميشه نمی گفتم که اين منم که نياز دارم يکی رو دوست داشته باشم و اون بی نيازه؟ ... مگه خدا عقده ی دوست داشته شدن داشت که آدم رو آفريد؟ اينها داستانه ... خدا می دونست ما نياز داريم بهش ... نياز داريم که دوستش داشته باشيم ... درسته به قول ايرانمرد خوش خوشانش نميشه خدا ... ولی بدش هم نمياد.
حالا حکايت ايرانمرد منه ... لازم نيست که اون نه دوست داشته باشه و نه متنفر باشه از اين حس من ...
اين موجودات ديگه (حيف اسم آدم) ميان و ميرن ... مگه قبلا نبودن؟ مگه بعدا نيستن؟ بشينم خودم رو دق بدم که چی بشه؟ من همه ی هستيم فقط دوست داشتنه ... تنفر به خدا توی کار من نيست ... امروز باز خيال کرد من قصد دارم به اون حريم قدسی اطرافش توهين کنم .... نه ... من هيچ وقت اصلا دوست ندارم در اينباره حرفی بزنم ...
من روز به روز بيشتر دوستت دارم ... تو هم از همين می ترسی ... ولی ترس نداره ... عشق کور نيست اين حس ...
از عشق کور بايد ترسيد ... از محبت بی دليل ... يا محبتی که تنها دليلش هوس هست بايد ترسيد ...
دلم می خواد ديوان کبير بخونم ... دلم می خواد مثنوی بخونم ... دلم می خواد يک جور ديگه دوستت داشته باشم ... يک جوری که حتی همين دلخوری های کوچيک هم هيچ وقت برام پيش نياد ... دلم می خواد تو هم بدونی ... هنوز نمی دونی ... فقط ترسم از اينه که دير روشن بشه بعضی چيزها ... گرچه برای من هيچ وقت دير نيست ... من تا آخر دنيا همينجا می نشينم ...
اومده بودم بنويسم که اينطور آتش به دل من نزن ... دلم رو نسوزون ... من هم شکايتی نکنم يکی اون بالا نشسته که خوب حواسش جمعه ... اما دلم نيومد ... من اين آتش رو دوست دارم.
گل گلدون
گل گلدون من شکسته در باد
تو بيا تا دلم نکرده فرياد
گل شب بو ديگه شب بو نمی ده
کی گل شب بو رو از شاخه چيده
گوشه ی آسمون پر رنگين کمون
من مثل تاريکی تو مثل مهتاب
باقيش رو اينجا بشنو : گل گلدون
توی يکی از وبلاگ ها ديدمش.
از هر چيزی به جز عشق متنفرم. ديگه نمی خوام حرفی از هيچ کس و هيچ چيز بشنوم.
بسه! اين چند روز به اندازه ی يک عمر رنج کشيدم. دلم می خواد برگرديم به قبل. هيچی ديگه نمی خوام بشنونم و بگم.
فقط می خوام بدونی دوستت دارم. هيچ چيز ديگه ای مهم نيست.
اين ماجرا هم مثل هر اتفاق ديگه ای که تا حالا افتاده. بايد فراموش بشه. من بايد فراموشش کنم.
تنها اين احساس هست که ارزش فکر کردن بهش رو داره ... اينکه دوستت دارم ... حتی من و تو هم مهم نيستيم ...
اينکه من پاک دوستت دارم. تو هم پاک هستی. همين!!

۲۴ اسفند ۱۳۸۰

کارت گرافيکی داره من رو تنها ميگذاره ... اگه چند روز ننوشتم يک دليلش اينه ... دليل ديگه هم بماند تا به وقتش ...
ايرانمردم هم شکر خدا نرفت ...

۲۳ اسفند ۱۳۸۰

خدايا ... باز هم شور حوا در اين دل افکنده ای ... به کجا پناه برم که از اين وسوسه در امان مانم؟
باز هم معترض است و می خواهد که چنين نگويم. که را ديده ايد که از شنيدن زيباترين عبارت دنيا گريزان باشد که ايرانمرد من چنين است؟
ولی ... به حرمت عشق ديگر نمی گويمش. گيريم که من نگفتم ... ولی آيا خود نمی داند که نفسم بسته به نفس اوست؟ گيريم که زبان در کام کشيدم ولی به دل نخواهد شنيد که بر او عاشقم؟
با حضرت مولانا
گفتم دل و جان بر سرِ کارت کردم
هـرچيـز کـه داشتـم نثــارت کردم
گفتا تـو که باشی کـه کنـی يا نکنی؟
اين مـن بـودم کـه بی قرارت کردم

۲۲ اسفند ۱۳۸۰

يك اتفاق خوب! خدا انگار حرف من رو شنيد ... تا 38 درصد نامه میره و بعد متوقف ميشه ... باشه ... فقط برات کپچرش رو می فرستم. :)
من باز لينک يکی که خوب می نويسه رو دادم به ايرانمرد ... اينجا در ملا عام اعتراف می کنم که احساس می کنم اشتباه کردم. اون نامه هنوز داره ميره و من جلوش رو نمی گيرم. فکر کنم دچار خودآزاری مفرط شدم! بيماری مگه دختر که باز اين ماشين لباسشوئی رو توی دلت روشن می کنی؟ بنفشه امشب برام دعا کرد که ان شاالله موتورش بسوزه راحت بشی!
امروز درسته کلی حرص خوردم اما بدک هم نبود بعد از سه قرن بالاخره کلی خنديدم و به قول نسيم دچار روان پريشی مختصر شدم!!!
من توی دانشگاه چندتا همکلاسی عرب از سوريه، لبنان و عراق داشتم. أسعَد و أيمَن و ألوش (علی) و زِين و حسان و عصام و چندتای ديگه!! خلاصه غلغله ای از بچه عرب ها بود. اين نسيم خانم محترم هم که هر روز جای کلاسهاشون با من ميومدند توی سايت دانشکده با جناب اسعد خان کلی دوست شده بودند و يکی ديگه از دوستاشون به اسم ياسمن خانم رو هم با خودشون آوردن که ياسمن با اسعد حسابی ديگه دل و قلوه دادند و بعد از رفتن من از اون دانشگاه اينها هنوز روابطشون ادامه داشت.
همين چند ماه پيش ياسمن همه رو دعوت کرده بود افطار ... اسعد و حسان و الوش رفته بودند و نسيم و شميم و ياسمن. قرار بود سپيده خواهر ياسمن هم بره که چون با شميم آبشون توی يک جوب نمی رفت نرفته بود.
حسان که با سپيده يک دوستی مختصری داره پرسيده بود که چرا نيومده؟ شميم جواب داده بود آخه ما با هم نمی سازيم. الوش و حسان کلی به هم نگاه کرده بودند و هيچی نگفته بودند. وقتی که می خواستند خداحافظی کنند حسان پرسيده بود: بَبَخشيد شميم خانم، شما مَگَر قبلا با سَپيده چی می ساختيد که حالا نمی سازيد؟!!!
وقتی منتظر يک نامه هستی روزی هزار بار وصل ميشی به اينترنت ... ولی خبری اگه نباشه حال الان من رو پيدا می کنی!
خانومی منتظرتم ... تو که مهربون بودی!
امروز دوست دخترهام اينجا بودند!! مادرشون فهميد! داشت زنگ می زد که از نيروی انتظامی بياند دستگيرمون کنند! جاتون خالی که چقدر آرتيست بازی درآورديم و آخر با همکاری باباشون نجات پيدا کرديم و الا الان به جرم فسق و فجور داشتيم بازجوئی می شديم! بماند که چند نفر از مادرهای دوست های ديگرمون هم خيلی کمکون کردند!
به خدا من دخترم!!! دهه!! اين اسم رمز منه توی خونه ی اونا... من دوست دخترشونم ... اونا هم دوست دختر من هستند. قبلا معلمشون بودم که به من گفتند: خانم تهرانی، یک کم که گذشت شدم: ايران جون! ... حالا هم ممکنه هر اسمی داشته باشم ولی هرچی که باشم پشت تلفن، ايراندخت تهرانی نيستم. حتی ممکنه بشم صاحب اين مغازه ی سر فرمانيه که بچه ها هميشه کامپيوتر رو ميارند تعمير پيشش.
مشکل اينجاست که مادرشون من رو دوست نداره، يعنی هيشکی رو دوست نداره. اما ميونه ی من با پدرشون بد نيست ... به هر حال يک حاجی سرمدی هست و يک باشگاه استقلال ... و يک ايراندخت دوآتيشه ی استقلالی هم که توی دنيا بيشتر نيست.
امروز بچه ها کامپيوتر رو آوردن که يک کم مشکل داشت به دادشون برسم. مامانشون نمی دونم شستش از کجا خبر دار شده بود که زنگ زده بود اول به مامان ياسمن و شماره ی من رو گرفته بود، مامان ياسمن زنگ زد گفت گوشی رو بر نداريد که الان مامانتون زنگ می زنه! ما هم تلفن هرچی زنگ زد ديگه جواب نداديم.
ده دقيقه گذشت مامان گلی اومد در خونه که مامانتون میگه کارتون داره زنگ بزنيد بهش. بچه ها گفتند که بگيد اشتباه کرديد و اين پرايد نسيم نيست که دم در ديديد (آخه نسيم و شميم قبلا همين کوچه بالائی بودند و تازه از اينجا رفتند و همه ی دوستای مشترکمون همين دور و بر هستند)
يک ربع بعد باباشون زنگ زد که مامانتون داره منو می کشه! خلاصه غلغله سرائی شد که بيا و ببين! حالا خوبه بهشون گفته بودم ماشين رو جلوی در خونه ی من نگذاريد که اگه مامانتون خانم مارپل بازيش گل کرد بياد اينجا ببينه! اين نسيم عقل کل برد ماشين رو دم خونه ی گلی پارک کرد!!
ماشين رو هم قرار بود به اسم نسيم کنند امروز که حسابی حالش گرفته شد. حالا بچه ها رفتند خونه، نمی دونم چه بلائی سرشون اومده، اما طفلکا حسابی حالگيری شدند.
تازه خدا رحم کرد که خاله شون که همين کوچه بالائی هستند بچه های دخترش بيمار بودند وگرنه که اون هم اومده بود در خونه ی ما.
نمردم و دوست دختر يکی شدم که خودش دوست دخترمه!
قرار بود برای دوستی تبريک بهار بنويسم. آخر اين مهربان نمی داند که خجسته باد نوشتی نيست؟ و وای من که تا کنون به سفارش چيزی ننوشته ام. آن زمان که می نوشتم، اگر پيش سفارشی در کار بود قلمم نمی گشت. اما می دانم که هنر در نوشتن است به هر صورت و به هر حال. چه کنم که نه نويسنده ام و نه هنرمند. هنری که پيشه شود ديگر هنر نيست. تجارت و سوداست.
بنفشه جان ... به حرمت گلهای بابونه بر من ببخش.

۲۱ اسفند ۱۳۸۰

خدايا امشب ساعد راديو پيام بياد ... دلم بدجوری گرفته :(
وقتی که ايرانمردِ من مهربانترين است، وقتی که می دانم او هم ....... پس ديگر چه جای گِله؟ که من خوشبخت ترينم ...
دی ماه برايش چنين نوشته بودم ... دوباره می نويسم شايد بخواند.
سلام
اين دو هفته تمام روزهاش رو با من بودی، مهربونترين مرد زمين. قشنگ ترين پسر دنيا آرامش بخشترين صدای طبيعت و گاهی عصبانی ترين رئيس عالم!!!
بين اين همه حس ضد و نقيض كه درون من ايجاد مي كنی به خدا كه حيرون وايسادم و نمی دونم كدوم وری بايد برم ... بايد بيام نزديكت ... بايد دورتر وايسم ... يا بايد پا به پای تو راه بيام؟؟؟
اينقدر رئيس بازی درآوردن با منی كه اينطور عاشقانه دوستت دارم درست نيست. مگه آخه من چی ميگم كه اينجوری عصبانی ميشی؟؟؟
اون وقت به من ميگی كه حالم ثابت نمی مونه؟؟ بگذار يك بار يكی از مكالمه هامون رو بررسی كنيم ...
گوشي رو روشن می کنی، شماره ی من رو مياری (لابد به زور!!) بعد سلام عليك و قربون صدقه های هميشگی من ... اولش حالت گرفته است .. يواش يواش مهربون ميشی ... بعد تو هم با بالاپائين پريدن های من می خندی و گاهی هم خودت ميای قاطی بازی من ... يك كم دوباره جدی ميشی ... اينبار من بچه تر می شم ... بازم تو هم سوار ماشين دودی شهر خيالی من ميشی و تو هم ميای مثل من بچگی كنی ... دوباره يهو بزرگ ميشی و من ازت می ترسم ... داد مي زنی سرم ... بغض می كنم ... دلم نميخواد تو صدای گريه ام رو بشنوی ... انقدر می ترسونيم كه گريه ام می گيره ... مثل پينوكيو گريه می كنم ... يواش آروم ميشی ... نصيحتم می كنی ... ارشادم می كنی ... تهديدم می كنی ... تشويقم می كنی ... اونوقت دلم می خواد بيام تو بغلت ... سر بذارم روي شونه ات ... صورتم رو توی دستات قايم كنم كه هيچ ديو بدجنسی منو نبينه ... كه هيچ فرشته ای هم ندونه من كجام تا بياد منو ببره ... آخه از بهشت اين فرشته های الكی هم خوشم نمياد ... همشون می خوان من بالشون بشم و با من پرواز كنند ... ديوها هم كه تكليفشون معلومه ... همشون شبيه خانواده ی "...." هستند!!! فكهای گنده و چشمهای وحشتناك!!!
اما خدا جونم نميگذاره ... ميگه بی ادب!! اين آقاهه بابات كه نيست بری بغلش!! آدم باش!!! هيچي بهت نميگم روت زياد شده؟!؟! اون حوا به اون گندگی وقتی رفت سراغ اون درخته كه گفته بودم بهش نزديك نشو و آدم رو هم ورداشت با خودش برد، انداختمشون از بهشت بيرون و يه بلايی سرشون آوردم كه همه ی نوه نتيجه و نبيره و نديده و ورپريده و ... خلاصه هرچی ازشون به وجود اومد هنوز دارن جواب پس ميدن و دل من به رحم نيومده كه دست از سرشون بردارم و بذارم برگردن سر خونه زندگيشون .. اونوقت تو ريزه! تو جزقله! مي خوای چيكار كنی؟ يهو بری تو بغلش كه چی بشه؟؟ ميخوای اين بيچاره رو از کار و زندگی بندازی؟؟ حالا بلاهايی كه من سرش ميارم هيچی!! ... كه مجبور بشه از برج ميلاد خودش رو پرت كنه پائين؟؟؟
دلت مياد؟؟؟ تو كه ادعای حقوق بشرت ميشه و هنوز يازده سالت نشده بود كه برای حقوق پايمال شده ی آدما شعر گفتی چطوری راضی ميشی كه اين طفلك رو از کار بی کار کنی و تازه منم حالش رو بگيرم؟؟
تازه اين اول ماجراست و من ميشينم برای خداجونم توضيح ميدم كه خوب اصلا تقصيره خودته كه اين همه سال من رو دير به دنيا آوردی ... اونم اين همه دور ... گناه من نيست كه ... اصلا چرا گذاشتی خواب ببينم اون دوتا رو؟ اون دوتا فسقلی خوشگل رو؟ كه دلم بخوادشون؟؟؟؟ من كه اصلا از شكلش خوشم نيومده بود ... چرا انقدر مهربونش كردی كه حالا تازگی ها براي صورتش هم دلم غش ميره؟؟؟
من كه از بچگيم خودم "جوجه اردك زشت رو" بودم! و آرزو داشتم يك روز مثل اون قوهای سفيد توی استخر پارك بشم ... اما ديدي كه نشدم ... حالا هم عاشق يكی از اين درختهای بيد اين باغِ كنار پارك شدم ... اونم می دونه كه من همون جوجه اردك زشت رو باقی موندم فوقش ديگه حالا شدم خود اردك زشت رو(از جوجگي در اومدم( ولي من چيكار كنم كه دلم می خواد صورتم رو توی شاخه های سبزش - كه يك ذره بفهمی نفهمی زرد شدن - بپوشونم؟؟؟ گناه كردم دوستش دارم؟؟؟
خلاصه اين بحث بين من و خداجونم هربار كه دلم ميخواد بغلم كنی از اول تا آخر تكرار ميشه تا ببينم بالاخره كدوممون كوتاه ميايم ... كه ايشالا خداجونم كوتاه مياد و دلش به حالم ميسوزه ...
بعد از اينکه اين اتفاقات (بحث من و خدا) افتاد دوباره بداخلاق ميشی ... دوباره خوش اخلاق ميشی و بعد خداحافظی می كنی و من ميگم دوست دارم!! و گوشی ساكت ميشه!! ...
حالا خودت ببين از اول تا آخر چند بار خوش اخلاق و بد اخلاق شدی!! كه بعدش من نمی دونم بايد آروم باشم يا دلم شور بزنه! پس منطقا به اين نتيجه ميرسم كه بايد دوباره باهات حرف بزنم و بهت زنگ ميزنم و تو شاكی ميشی!!
تو خوب می دونی كه من حقيقتا چی دلم ميخواد ... اما من ... اين بچه كوچولوی چند ساله دلم ميخواد به اين بازی زندگی كه با تو شروع كردم تا ابد ادامه بدم ... حتی اگر يك بار هم اجازه پيدا نكنم توی آغوشت آروم بگيرم ... حتی اگر يك بار هم به من اجازه ندن كه طعم ........ (باز خود سانسوريم گل كرده .... خودت مي دوني چي ميخوام بنويسم)
ببين ... اين نی نی فسقلی چند ساله (مثل گوريل پونزده متری شد اين تعبير) وقتی كه هوای تو رو ميكنه ... نمی فهمه تو اين همه سال ازش بزرگتری، نمی فهمه بايد مودب باشه و هرچی تو گفتی بگه چشم ... نمی فهمه كه تو براش به همون اندازه ای غير ممكنی كه مثلا جورج بوش برای دختر ده نمكی!!! اين بچه اينا رو نمی فهمه ... فقط می دونه كه دوستت داره ... می دونه دور هستی اما ناممكن نيستی ... می دونه چاره ی دردش فقط صبر كردنه ... و صبر می كنه ... بچگی اش به "همين الان" معروف بود ولی حالا هفت ماه گذشته و هنوز خبری از "الان" نشده!!!
خيلی دارم عذاب ميكشم اما صبر می كنم ... ديگه بهت نمی گم به شرطي كه خودت به فكر درمان درد من باشی .... ولی اگه بريدم ديگه دست خودم نيست ... تا جايی كه در توان داشته باشم در اين مورد صبر مي كنم. با اينكه مستقيم بهم ميگی كه برات به اندازه ی حتی كوچيكترين كارهات اهميت ندارم ولی بعضی جاها چيز ديگه ای نشون ميدی ... تو هرچی بگی و هر بلايی هم سرم بياری كه داری مياری من بازم صبر می كنم .... به قول بعضی ها "بسيجی خستگی را خسته كرده!!" حالا بايد بگيم "ايراندخت خستگي را خسته كرده" ....
اين چند روز بهت بيشتر عادت كردم ... به تلفنهای آخر شبت ... می دونم كه به زودی ازشون خبری نيست ... ولی اين شبها از بهترين شبهای زندگيم بودن ... ايرانمرد ... بی نهايت .. بی كران ... دوستت دارم.
اگر تماس نگيری اين چند روز بی تابی من رو بيشتر می كنی ... می دونم كه اگر بتونی تماس ميگيری ... می دونم می دونی چطوری بی تاب شنيدن صدات هستم.
من از ديو می ترسم، من از فرشته می ترسم، از پری دريايی می ترسم، از هاپو می ترسم، از روح می ترسم، از شيطون می ترسم، از دختر شاه پريون می ترسم، از اون شاهزاده سوار پرايد سفيد هم می ترسم. مامانم اون روزهايی كه مهربون بود من رو می ترسوند پس از مامانم هم می ترسم، از بابام هم چه اون وقتی كه مهربون بود و چه حالا كه دلش ميخواد سر به تن من نباشه می ترسيدم و می ترسم. من از مردم عادی نمی ترسيدم اما مامان بابا گفتن كه مردم همه نشستن تو زمين بخوری بهت بخندن ... اما من زمين خوردم و مردم بيشتر از مامان بابام گريه كردن ... كسی دستم رو نگرفت ولی همه ابراز هم دردی كردن ... به هر حال من از مردم عادی هم مي ترسم.
توی دنيا از چند تا چيز نمی ترسم، يكی خداست كه مهربونترينه، يكی خودم چون جلوی آينه كه وايميستم چشمام رو می بندم در نتيجه خودم رو نمی بينم كه بخوام از خودم بترسم، يكي ديگه هم زمين هست، چون انقدر خوردمش كه ديگه ترسم ازش ريخته ... آخريش هم تويی ... چون وقتی ميرم پيش خدا می بينم تو قبل از من اونجايی و خدا دوستت داره و به خاطر تو هوای من رو هم داره، جلوی آينه كه ميرم و چشمام رو هم می بندم چشمام يك جای ديگه باز ميشه كه باز می بينم تو اونجا هستی و داری من رو نگاه می كنی. زمين هم كه می خورم تو بالای سرم روی زمين وايسادی و دستم رو می گيری و بلند می كنی.
حالا كه ازت نمی ترسم ... تازه ديو و پری و فرشته و شيطون و هيچ چيز ديگه هم نيستی پس بيا خودت باش و هميشه پيشم بمون، چون فكر نمی كنم بدون تو بزرگ بشم و عقلم برسه كه از چی بايد بترسم و از چی نبايد بترسم. دستم رو بگير با خودت توی شهر ببر آدمها رو بهم نشون بده. بگو كدوماشون گرگ هستند و كدوماشون پير زنهای توی كدو قلقه زن ... كدومشون امير ارسلان هستند و كدومشون فولاد زره؟ دلم واسه فرخ لقا تنگ شده ... برای وزير دست راست و وزير دست چپ ... دلم واسه رستم تنگ شده ... برای تهمينه .... زال و رودابه ..........
ايرانمرد ... بمون .... هميشه بمون .... به اندازه ی ستاره های كوير دوستت دارم.
دی ماه هشتاد

۲۰ اسفند ۱۳۸۰

نه نه!! خدايا من رو ببخش ... من به هيشکی حسادت نمی کنم ... اگه دوست داره وبلاگ بقيه رو بخونه بگذار بخونه ... اگه اون خانم منشی خوشگلش (2 تاشون ماشاءالله خوشگلند!) هر روز می بيندش هم بگذار ببينه ... من اگه بخوام حسادت کنم ميشم مثل همه ی آدمهای ديگه ... ميشم مثل همين خانمهايی که ... قرار بود من خودم باشم ... بی حسادت ... بی کينه ...
من فقط دوستش دارم ... حالا مهم نيست که بقيه هم دوستش داشته باشند يا اون دوستشون داشته باشه ... فقط مهم اينه که من دوستش دارم ... من دارم همه ی انرژی روحيم رو برای کسی می فرستم که برای من "آنچه خوبان همه دارند تو يکجا داری" هست ... خدايا!! من رو ببخش ... يک چيز توی عمرم از اون "منِ ايده آل" ام مونده بود، اون هم بی کينگی بود ... اين يکی رو بالاغيرتا بگذار بمونه برام ...
لابد قشنگ می نويسند ... دوست داره بخوندشون ... اصلا به من چه که فلانی يک آقای عظيم هستند ... به قول يک دوست عرب : به تو چه هم! به تو چه هم! ... آره ... به من چه هم! ...
امشب نمی دونم چيم شده ... فقط می دونم که وقتی می بينمش ...... خدايا ... فقط صبرم بده ...
اشک مهتاب

کنار چشمه ای بوديم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشيديم از آن جام گوارا
تو نيلوفر شدی من اشک مهتاب

سياوش کسرايی

۱۹ اسفند ۱۳۸۰

يک نامه برای ايرانمرد از روزهايی که قرار بود ديگه اينجا ننويسم ... می نويسمش چون فکر کنم رفع يک سری سوء تفاهم ها بشه برای دوستای خوبم که می خونند:

خدايا، از خواستن هراسم بود، خواهش را چاشني هر جمله ام كردي. از تمنا گريزان بودم به زير بار منت ام بردي. از عشق بريده بودم نفسم را به نام معشوق پيوندم زدي.پروردگارم، لا اقل مگذار به پاي بت عشق در افتم كه دلم را با خاك سازگاري نيست و روحم هواي افلاك در سر دارد.
خدايم، چنان بر ديدنش مشتاقم كه صداي پاي حسي ناآشنا را مي شنوم. هرچه دور مي شوم نزديك تر مي آيد. مي داني كه ديگر تاب اين احساس را ندارم. خدايا، تا كنون هرچه بوده از پاكي بوده، تا خاك پا به ميان مگذاشته بگذار ببينمش كه ديدارش آبي است بر اين آتش. آتشي كه تا كنون مقدس بوده است و هنوز دم اهريمن در او ندميده است، اما بيش از اين جانم را مي سوزاند.
پروردگارم، تو مي داني كه كودك نبودم، عشق او كودكم كرد. اجازت ده كه اين كودك دمي در آغوشش آرام گيرد. بوسه اش را به فتواي مفتي عشق مباح گردان. كه در شرع بر كودكان خرده نيست.
خدايا، تا عمق جانم مي سوزد و او از من دوري مي جويد. مگر صداي تمناي هر كلمه ام را نمي شنود؟ مگر خواهش نهفته در هر نفسم را احساس نمي كند؟ مگر عشق جاري در نوشته هايم را نمي بيند؟
مي دانم كه با منش سر مهر نيست، مي دانم كه ذره اي از اين شوق خروشان در من به دلش راه ندارد. مي دانم كه چشم بر ني ني چشمانم بسته است مبادا شرري بر دلش افتد. مي دانم شكوفه هاي جواني من در چشمان دنيا ديده اش بي رنگ و بوست. ولي مي دانم كه مي داند كسي تا كنون بي تابش نبوده است. بي تاب ساعتي هم نفسي، روزي هم قفسي و عمري بي هوسي.
خدايم!! كلامي از مهر با من نمي گويد، خدايم!! مي سوزاندم و بر سوختنم خنده مي زند. بسان صيدي بي پناه در دامش گرفتارم و باز به او پناه مي برم. و در آغوشش پناهم نمي دهد. مهلتي نمي دهد كه سر بر شانه اش گذارم و در امنيت بازوانش اعتماد از دست رفته ام را باز يابم. خدايا! بگذار ببينمش، بگذار ببويمش، بگذار عطرش در سينه ام بپيچد و مستم كند. بگذار لبانش بوسه گاه من گردند كه تمام شراب شباب را در جامي از عشق بر او بنوشانم، اكسير جواني نهفته در روح بي قرارم را اجازتي ده كه در جوار روحش به مدد معجزت عشق ديگر بار افسانه گردد.
خدايا، طلسم كلامم در او نمي گيرد، وردي اساطيري بياموزم. پروردگارم، سبزه زار رخسارم كه روزگاري هزار آهوي گريزپا دربند داشت در چشمش برهوتي خشك بيش نيست، باراني از عشق ببار كه سبزم كند. ستارا، چشمي را ياراي ديدار پاي طاووس خوش نقش و نگار كودكي ام نبود، پرده اي از زيبايي بهشتت بر اين نازيبايي بيافكن.
خدايا، مس وجودم را به كيمياي عشقش زر گردان كه او زر مي شناسد هرچند كه قدر زر نمي داند. خدايا، بيش از اين بسوزانم اما به آتش عشق نه از شرار هوس كه دلم را با اين سه حرف پليد كاري نيست.
دي ماه هشتاد

۱۸ اسفند ۱۳۸۰

مريم خانومی
اول بايد آدم شد، بعد می تونی عاشق بشی ... برای آدم شدن هم اول بايد عاشق بشی... تو دختر منو کشتی ... دوازده ساله با اين بچه دوستم ... هنوز نتونستم عاشقش کنم ... دوازده سال هی من سوختم، اين دختر گفته چه جوری ميشه عاشق شد ... آخر من دق که کنم فکر کنم بفهمه!!
آدم شو دختر جان ... بی عشق من نمی دونم تو چه جوری داری نفس می کشی!
خيال نکنی من آدمم ها! نه!! اگه آدم بودم اين حال و روزم نبود .... :)
ايرانمردم امروز مهربانترين است، خدايا لياقت اين لطفم ده. پس از دو روز دوری از صدای مهربانش امروز در ميان ابرها به سير و گشتم ... مهی غليظ تمام فضای زندگی ام را گرفته است ... عطرش نزديکتر و آشناتر از هر زمان ديگر در تمام هستی ام پيچيده است. اما ... دولت مستعجل است و با سفر هفته ی ديگرش داغ دوری هفت روزه بر دلم خواهد نهاد.
شکر که تو را با ناصرخسرو* ميانه نيست وگرنه که کار من در تمام طول ماه و سال به دارالمجانين بود!

* يک بنده خدايی که خوب ميشناسيش!
"لحظه ی ديدار نزديک است
باز می لرزد دلم، دستم"

۱۷ اسفند ۱۳۸۰

کاش اين همسايه ی وبلاگ نويس خوش قلم، که قلمش به حقيقت شرر در دلم می فکند کمی آرام تر می نوشت ... چه کنم که بر نگارشش ارادتی شگرف دارم وگرنه که حتی لحظه ای پای به حريم نوشته های جديدش نمی گذاشتم.
به نهان با او نمی گويم. تنها در همين گوشه ی دنج گله می کنم و می دانم که نمی خواند. پس آسوده می نويسم که بر بی پروايی قلمش دچارم و از بی احتياطی نيش قلمش دلگير.
به شمشيرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به

بماند که مرا در جهان جز نفس خود دشمن نيست. مردمان همه خوبند و همگان دوست ... همگان مهربان و همگان يار جانی ... اين منم که جفا پيشه و بدانديشه ام.
ايرانمردم ... به من رحمی نما و کلمات را برگزين که من هر کلامی را از تو تاب ندارم.

۱۶ اسفند ۱۳۸۰

سـر آن ندارد امشب که بـرآيد آفتابی
اتفاق غريبی است، کودک بودم که پدر بوستان و گلستانی معمولی را جايگزين بوستان و گلستان خطی خود كرد و من هم توانستم کلماتی را که پيش از اين توان خواندنشان در چشمان کودکی هايم نبود، بخوانم.
اما دوست نداشتم ... من سعدی را دوست نداشتم ... نه گلستانش را و نه بوستانش را و نه خودش را ... پدر بر من خشم می گرفت و من بيشتر از آن دو کتاب سبز و سرخ گريزان می شدم. گاه گاهی گلستان می خواندم ... اما بوستان، حتی تحملش برايم دشوار بود.
سالها گذشت ... هر زمان که پدر می خواست به ناتوانی و کج سليقگی فکری من اشاره کند و در ميان جمع خشمم را برانگيزد سخن از سعدی می گفت و بی علاقگی بی دليل من ...
چندی پيش بود که به اجبار ناچار به خواندن غزلی از سعدی شدم ... اجباری از سر درد ... اما ... غزل مرا با خود برد ... چنين آغاز گشت و مرا ويران کرد:
سر آن ندارد امشب که برآيد آفتابی --- چه خيالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
می خواندم و چيزی لحظه لحظه در من فروزانتر می گشت ... می خواندم و شرری به جانم می فتاد ... می خواندم و قطره قطره اشک می باريد.
هوای خراسان کرده بودم و غربت مشهد ... از خراسانيان بیزارم، از گويششان، از بی وفايي شان ، از نامردمي شان و از غريب کشی شان.
ولی عجيب صبحدم ايوان طلا بی قرارم کرده بود ... ادعای اعتقاد ندارم ... ادعای ايمان ندارم ... تنها مدعی عاشقی ام ... و عطر عشق را تنها در زمان سحر و نقاره نوازی تنها به همين شهر و همين مکان يافته ام.
دلم گرفته بود ... خسته بودم ... غم از دست دادن عزيزی - که تنها پيوند من بود با قبيله ای که خونشان در رگانم جاری است - به جنونم کشانده بود.
غزل می جوشيد و می خروشيد و مرا در هم می کوبيد ... هزار بار خواندمش و هزار بار گريستم ... تمام بی قراری هايم به خاطرم می آمد، تمام شبانی که تا صبح نمی خفتم و می انديشيدم ... تمام لحظاتی که ديگران حکم به جنونم داده بودند و مرا چونان منصور تنها لايق دار می دانستند ... که سروده بودم :
در همه شهر بگرديد چو من نيست دگر ... اين منم عشق تو بر دل به سر دار شدم
لحظه لحظه عمر گذشته را به ياد می آوردم و جفايی که بر خود کرده بودم.
راستی ... نگفته ام ... که در خانواده ی من ... نوشتن بزرگترین گناه است ... و من، نفرين شده ی آنانی که مرا زاده اند ... می خواستم هرآنچه را که نوشته ام بسوزانم ... درست به مانند چندين بهار پيش که به فرمان پدر تمام نوشته های کودکی را هزار تکه کردم و با جوهر سياه به ديار تاريکی فرستادمشان ... (چقدر دلم برای غزل ده سالگی ام تنگ است)
بگذريم ... غزل آتشم زده بود ... در دوراهی سختی مانده بودم ... نفرت یک عمر از سراينده ی غزل و حال ... اين شور شرار افکن.
به چه دير ماندی ای صبح که جان من برآمد؟ --- بزه کردی و نکردند موذنان ثوابی
احساس می کردم دستی گلويم را می فشارد ... بغض بعد از اشک دردناکتر از بغض بی اشک است ... بغض رهايم نمی کرد ... دلم هوای ايرانمردم را کرده بود و او نبود ... هيچ گاه نيست ... وقتی که نيست بر او بی قرارم و آن زمان که حاضر است من غایبم که "محويم به حسن شمس تبريز ... در محو نه او بود نه ماييم"
ملک الموت در دو قدمی ام ايستاده بود و من بانگ الرحيل را می شنيدم ... و ايرانمرد نبود ...
ديگر چيزی به خاطر ندارم ... تنها دو منظره در خاطرم پس از آن روز مانده است ... در برابر ضریح ايستاده بودم ... چشمانم را بستم... صداهای اطراف مبهم بود ... گاهی به فشار شانه ای تکانی می خوردم ... آرامش نداشته ام را خواستم ...
هنوز شب بود که در نور ايوان طلا غرق شدم ... پلک چشمانم در ابهامی شگرف سنگين می شد ... ناگهان صدای نقاره در تمامی ذهنم پيچيد ... دلم آرام شده بود ... ديگر بی قرار شيرين از کف رفته ام نبودم ... صدای بال کبوتری دوباره به خودم آورد ...
ولی ... دوباره بی قرارم ...
و هنوز از سعدی ... بوستان ... و گلستانش تنفری عظيم در من است ... اما غزلش را دوست دارم که بی قرارم کرد و به ديار غربتم برد.

سـر آن نـــدارد امشـب کــه بــرآيـد آفتابی
چه خيال هــا گذر کرد و گذر نکرد خوابی
به چه دير ماندی ای صبح که جان من برآمد
بـزه کـردی و نکـــردنـــد مـؤذنـان ثــوابی
نفـــس خـــروس بگــرفت که نـوبتی بخواند
همــه بلبــلان بمــردنــد و نمــاند جز غرابی
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم؟
که به روی دوست مــانــد که برافکند نقابی
سرم از خدای خواهد که به پايش اندر افتد
که در آب مــرده بهتــر کــه در آرزوی آبی
دل من نه مـرد آن است کــه بــا غمش برآيد
مگسی کجــــا تــوانـــد کـــه بيفکند عقابی؟
نه چنـــان گناهکــارم کــه بـه دشمنــم سپاری
تو به دســت خويش فــرمای اگرم کنی عذابی
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجب است اگــر نگــردد کـــه بگــردد آسيابی

۱۵ اسفند ۱۳۸۰

مبارزه!
من به عمرم عروسک باربی به دست نگرفتم ... البته کدوم کارم به بقيه شبيه هست که اين يکی هم باشه! ولی شما رو به خدا به اين عروسکهای دارا و سارا نگاه کنيد ببينيد می تونند با باربی مقابله کنند؟
حتی در حد و اندازه های يک کار معمولی هم نيستند.
اون چادر عربيه که ديگه منو کشته!! هلاک!!

۱۴ اسفند ۱۳۸۰

خيابان خوابها

باز بوی باورم خاکستری است
واژه های دفترم خاکستری است
پيش از اينها حال ديگر داشتم
هرچه می گفتند باور داشتم
بازهم بحث عقيل و مرتضی است
آهن تفتيده ی مولا کجاست؟
نه، فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بيت المال روشن مانده است
با خودم گفتم تو عاشق نيستی
آگه از سر شقايق نيستی
غرق در دريا شدن کار تو نيست
شيعه ی مولا شدن کار تو نيست
بين جمع ايستاده در نماز
ابن ملجم ها فراوانند باز
دست ها را باز در شبهای سرد
ها کنيد ای کودکان دوره گرد
مژدگانی ای خيابان خوابها
می رسد ته مانده ی بشقابها
سر به لاک خويش برديم ای دريغ
نان به نرخ روز خورديم ای دريغ
صحبت ازعدل و عدالت نابجاست
سود در بازار ابن الوقت هاست

گير خواهد کرد روزی روزيت
در گلوی مال مردم خوارها
من به در گفتم وليکن بشنوند
نکته ها را مو به مو ديوارها


خليل جوادی - با صدای علی رضا عصار - آلبوم عشق الهی - زمستان 80
مسلمانان، مسلمانان! مسلمانی ز سـر گيـريـد
که کفر از شرم يار من، مسلمان وار می آيد


نمی دونم بايد به کی از دست تو شکايت ببرم! به خدا؟ نه ...
چقـدر بهــار دارد سـوی دل نگـاه کردن
به خيال قامت يار، دو سه سرو آه کردن


بيدل دهلوی

بی نظير هست اين بيت ... ممنون ساعد.

۱۲ اسفند ۱۳۸۰

حوای توام
و امروز زاده شدم. ساعاتی است که از سالروز ميلادم می گذرد و من سالی ديگر بر زندگی خويش افزوده ام. ولی هنوز گريستن آغازين خويش از ياد نبرده ام و شايد لبخند نخست را هم زمانی دوباره به ياد آورم. ولی عجيب حکمتی است که همگان فرياد و شيون اولين را به ياد دارند و شکرخند نخستين را هيچ کس در خاطر نگاه نداشته است.
عطر تو در نوشته هايم می دود و قلم از دستم می ستاند تا ننويسم. اما به خدايی که به چنين روز نعمت حياتم بخشيد سوگند که دوستت دارم و اين کلام تا پايان راه از زبان فرونگذارم که تو، اول انسانی و من اول دلبسته.
حوای توام، حوای توام ای اولين انسان پاگذاشته بر کره ی خاکی روح من. حوای توام ای پرده نشين هزارتوی هرچه عشق. حوای توام ای گندم خورده ی از بهشت رانده. حوای توام، تنهاترين آشنای کوچه پس کوچه های روح، به خدای که حوای توام.
واين کوچکترين حوای تاريخ، تشنه ی تنها شنيدن يک کلام مهربان از زبان توست که از من دريغ می کنی. تنها يک کلام ... نه ديدار می خواهم و نه طعم ميوه ی ممنوع را. که عشق من به تو نه از جنس نور است و نه از جنس بلور.
من تو را شنيده ام. تو را بوئيده ام ... روحت را بوسيده ام. بگذار روحت ميهمان روحم شود.
ايرانمرد، پيشانی بر خاک در اين عشق می نهم و سر بر افلاک می سايم که لياقت عشق يافته ام.

چند روز پيش نوشته بودم ... بالاخره راضی کردم خودم رو که اينجا هم بنويسمش.
احمدرضا عابدزاده امروز صبح خونريزی مغزی کرد.
دعا کنيم براش ... خيلی از شادی های ملی رو ما مديونش هستيم.

۱۱ اسفند ۱۳۸۰

اين رو خيلی دوست دارم ... برای س می گذارمش: مرا ببوس
می خواستم بنويسم که حوای توام ... اما چنانم دهان بستند که گفت نتوانم ... اما ... مرا با اهل زمين کار نيست ... مرا با حکمت انسانی ميانه نيست ... من از هوايی ديگرم و از سرزمينی ديگرگون ... تنها تو را می بينم ...
گناه؟؟ نه ... تو حلالترينی ... تو پاک ترينی ...
خدايم ... مگذار که زمين را دوباره به تجربه بنشينم ... مگذار
دوستت دارم
تولدم مبارک باشه نه؟ :( ای دل خون ... دل خون ...
شده تا حالا با خوندن یک ايميل احساس مرگ کنيد؟
من الان اين حس رو دارم ... مهربونترين آدم دنيا برام چيزايی نوشته که با اينکه می دونم راست ميگه اما فعلا اراده ندارم به حرفش گوش کنم. فقط دلم می خواد بميرم تا اين حس رو نداشته باشم.
خانومی ... راست ميگی ... اما چاره ندارم ... ببخش!