سـر آن ندارد امشب که بـرآيد آفتابی
اتفاق غريبی است، کودک بودم که پدر بوستان و گلستانی معمولی را جايگزين بوستان و گلستان خطی خود كرد و من هم توانستم کلماتی را که پيش از اين توان خواندنشان در چشمان کودکی هايم نبود، بخوانم.
اما دوست نداشتم ... من سعدی را دوست نداشتم ... نه گلستانش را و نه بوستانش را و نه خودش را ... پدر بر من خشم می گرفت و من بيشتر از آن دو کتاب سبز و سرخ گريزان می شدم. گاه گاهی گلستان می خواندم ... اما بوستان، حتی تحملش برايم دشوار بود.
سالها گذشت ... هر زمان که پدر می خواست به ناتوانی و کج سليقگی فکری من اشاره کند و در ميان جمع خشمم را برانگيزد سخن از سعدی می گفت و بی علاقگی بی دليل من ...
چندی پيش بود که به اجبار ناچار به خواندن غزلی از سعدی شدم ... اجباری از سر درد ... اما ... غزل مرا با خود برد ... چنين آغاز گشت و مرا ويران کرد:
سر آن ندارد امشب که برآيد آفتابی --- چه خيالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
می خواندم و چيزی لحظه لحظه در من فروزانتر می گشت ... می خواندم و شرری به جانم می فتاد ... می خواندم و قطره قطره اشک می باريد.
هوای خراسان کرده بودم و غربت مشهد ... از خراسانيان بیزارم، از گويششان، از بی وفايي شان ، از نامردمي شان و از غريب کشی شان.
ولی عجيب صبحدم ايوان طلا بی قرارم کرده بود ... ادعای اعتقاد ندارم ... ادعای ايمان ندارم ... تنها مدعی عاشقی ام ... و عطر عشق را تنها در زمان سحر و نقاره نوازی تنها به همين شهر و همين مکان يافته ام.
دلم گرفته بود ... خسته بودم ... غم از دست دادن عزيزی - که تنها پيوند من بود با قبيله ای که خونشان در رگانم جاری است - به جنونم کشانده بود.
غزل می جوشيد و می خروشيد و مرا در هم می کوبيد ... هزار بار خواندمش و هزار بار گريستم ... تمام بی قراری هايم به خاطرم می آمد، تمام شبانی که تا صبح نمی خفتم و می انديشيدم ... تمام لحظاتی که ديگران حکم به جنونم داده بودند و مرا چونان منصور تنها لايق دار می دانستند ... که سروده بودم :
در همه شهر بگرديد چو من نيست دگر ... اين منم عشق تو بر دل به سر دار شدم
لحظه لحظه عمر گذشته را به ياد می آوردم و جفايی که بر خود کرده بودم.
راستی ... نگفته ام ... که در خانواده ی من ... نوشتن بزرگترین گناه است ... و من، نفرين شده ی آنانی که مرا زاده اند ... می خواستم هرآنچه را که نوشته ام بسوزانم ... درست به مانند چندين بهار پيش که به فرمان پدر تمام نوشته های کودکی را هزار تکه کردم و با جوهر سياه به ديار تاريکی فرستادمشان ... (چقدر دلم برای غزل ده سالگی ام تنگ است)
بگذريم ... غزل آتشم زده بود ... در دوراهی سختی مانده بودم ... نفرت یک عمر از سراينده ی غزل و حال ... اين شور شرار افکن.
به چه دير ماندی ای صبح که جان من برآمد؟ --- بزه کردی و نکردند موذنان ثوابی
احساس می کردم دستی گلويم را می فشارد ... بغض بعد از اشک دردناکتر از بغض بی اشک است ... بغض رهايم نمی کرد ... دلم هوای
ايرانمردم را کرده بود و او نبود ... هيچ گاه نيست ... وقتی که نيست بر او بی قرارم و آن زمان که حاضر است من غایبم که "محويم به حسن شمس تبريز ... در محو نه او بود نه ماييم"
ملک الموت در دو قدمی ام ايستاده بود و من بانگ الرحيل را می شنيدم ... و
ايرانمرد نبود ...
ديگر چيزی به خاطر ندارم ... تنها دو منظره در خاطرم پس از آن روز مانده است ... در برابر ضریح ايستاده بودم ... چشمانم را بستم... صداهای اطراف مبهم بود ... گاهی به فشار شانه ای تکانی می خوردم ... آرامش نداشته ام را خواستم ...
هنوز شب بود که در نور ايوان طلا غرق شدم ... پلک چشمانم در ابهامی شگرف سنگين می شد ... ناگهان صدای نقاره در تمامی ذهنم پيچيد ... دلم آرام شده بود ... ديگر بی قرار شيرين از کف رفته ام نبودم ... صدای بال کبوتری دوباره به خودم آورد ...
ولی ... دوباره بی قرارم ...
و هنوز از سعدی ... بوستان ... و گلستانش تنفری عظيم در من است ... اما غزلش را دوست دارم که بی قرارم کرد و به ديار غربتم برد.
سـر آن نـــدارد امشـب کــه بــرآيـد آفتابی
چه خيال هــا گذر کرد و گذر نکرد خوابی
به چه دير ماندی ای صبح که جان من برآمد
بـزه کـردی و نکـــردنـــد مـؤذنـان ثــوابی
نفـــس خـــروس بگــرفت که نـوبتی بخواند
همــه بلبــلان بمــردنــد و نمــاند جز غرابی
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم؟
که به روی دوست مــانــد که برافکند نقابی
سرم از خدای خواهد که به پايش اندر افتد
که در آب مــرده بهتــر کــه در آرزوی آبی
دل من نه مـرد آن است کــه بــا غمش برآيد
مگسی کجــــا تــوانـــد کـــه بيفکند عقابی؟
نه چنـــان گناهکــارم کــه بـه دشمنــم سپاری
تو به دســت خويش فــرمای اگرم کنی عذابی
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجب است اگــر نگــردد کـــه بگــردد آسيابی