Tehrandokht

About me ... about him ... about my country

۲۱ اسفند ۱۳۸۰

وقتی که ايرانمردِ من مهربانترين است، وقتی که می دانم او هم ....... پس ديگر چه جای گِله؟ که من خوشبخت ترينم ...
دی ماه برايش چنين نوشته بودم ... دوباره می نويسم شايد بخواند.
سلام
اين دو هفته تمام روزهاش رو با من بودی، مهربونترين مرد زمين. قشنگ ترين پسر دنيا آرامش بخشترين صدای طبيعت و گاهی عصبانی ترين رئيس عالم!!!
بين اين همه حس ضد و نقيض كه درون من ايجاد مي كنی به خدا كه حيرون وايسادم و نمی دونم كدوم وری بايد برم ... بايد بيام نزديكت ... بايد دورتر وايسم ... يا بايد پا به پای تو راه بيام؟؟؟
اينقدر رئيس بازی درآوردن با منی كه اينطور عاشقانه دوستت دارم درست نيست. مگه آخه من چی ميگم كه اينجوری عصبانی ميشی؟؟؟
اون وقت به من ميگی كه حالم ثابت نمی مونه؟؟ بگذار يك بار يكی از مكالمه هامون رو بررسی كنيم ...
گوشي رو روشن می کنی، شماره ی من رو مياری (لابد به زور!!) بعد سلام عليك و قربون صدقه های هميشگی من ... اولش حالت گرفته است .. يواش يواش مهربون ميشی ... بعد تو هم با بالاپائين پريدن های من می خندی و گاهی هم خودت ميای قاطی بازی من ... يك كم دوباره جدی ميشی ... اينبار من بچه تر می شم ... بازم تو هم سوار ماشين دودی شهر خيالی من ميشی و تو هم ميای مثل من بچگی كنی ... دوباره يهو بزرگ ميشی و من ازت می ترسم ... داد مي زنی سرم ... بغض می كنم ... دلم نميخواد تو صدای گريه ام رو بشنوی ... انقدر می ترسونيم كه گريه ام می گيره ... مثل پينوكيو گريه می كنم ... يواش آروم ميشی ... نصيحتم می كنی ... ارشادم می كنی ... تهديدم می كنی ... تشويقم می كنی ... اونوقت دلم می خواد بيام تو بغلت ... سر بذارم روي شونه ات ... صورتم رو توی دستات قايم كنم كه هيچ ديو بدجنسی منو نبينه ... كه هيچ فرشته ای هم ندونه من كجام تا بياد منو ببره ... آخه از بهشت اين فرشته های الكی هم خوشم نمياد ... همشون می خوان من بالشون بشم و با من پرواز كنند ... ديوها هم كه تكليفشون معلومه ... همشون شبيه خانواده ی "...." هستند!!! فكهای گنده و چشمهای وحشتناك!!!
اما خدا جونم نميگذاره ... ميگه بی ادب!! اين آقاهه بابات كه نيست بری بغلش!! آدم باش!!! هيچي بهت نميگم روت زياد شده؟!؟! اون حوا به اون گندگی وقتی رفت سراغ اون درخته كه گفته بودم بهش نزديك نشو و آدم رو هم ورداشت با خودش برد، انداختمشون از بهشت بيرون و يه بلايی سرشون آوردم كه همه ی نوه نتيجه و نبيره و نديده و ورپريده و ... خلاصه هرچی ازشون به وجود اومد هنوز دارن جواب پس ميدن و دل من به رحم نيومده كه دست از سرشون بردارم و بذارم برگردن سر خونه زندگيشون .. اونوقت تو ريزه! تو جزقله! مي خوای چيكار كنی؟ يهو بری تو بغلش كه چی بشه؟؟ ميخوای اين بيچاره رو از کار و زندگی بندازی؟؟ حالا بلاهايی كه من سرش ميارم هيچی!! ... كه مجبور بشه از برج ميلاد خودش رو پرت كنه پائين؟؟؟
دلت مياد؟؟؟ تو كه ادعای حقوق بشرت ميشه و هنوز يازده سالت نشده بود كه برای حقوق پايمال شده ی آدما شعر گفتی چطوری راضی ميشی كه اين طفلك رو از کار بی کار کنی و تازه منم حالش رو بگيرم؟؟
تازه اين اول ماجراست و من ميشينم برای خداجونم توضيح ميدم كه خوب اصلا تقصيره خودته كه اين همه سال من رو دير به دنيا آوردی ... اونم اين همه دور ... گناه من نيست كه ... اصلا چرا گذاشتی خواب ببينم اون دوتا رو؟ اون دوتا فسقلی خوشگل رو؟ كه دلم بخوادشون؟؟؟؟ من كه اصلا از شكلش خوشم نيومده بود ... چرا انقدر مهربونش كردی كه حالا تازگی ها براي صورتش هم دلم غش ميره؟؟؟
من كه از بچگيم خودم "جوجه اردك زشت رو" بودم! و آرزو داشتم يك روز مثل اون قوهای سفيد توی استخر پارك بشم ... اما ديدي كه نشدم ... حالا هم عاشق يكی از اين درختهای بيد اين باغِ كنار پارك شدم ... اونم می دونه كه من همون جوجه اردك زشت رو باقی موندم فوقش ديگه حالا شدم خود اردك زشت رو(از جوجگي در اومدم( ولي من چيكار كنم كه دلم می خواد صورتم رو توی شاخه های سبزش - كه يك ذره بفهمی نفهمی زرد شدن - بپوشونم؟؟؟ گناه كردم دوستش دارم؟؟؟
خلاصه اين بحث بين من و خداجونم هربار كه دلم ميخواد بغلم كنی از اول تا آخر تكرار ميشه تا ببينم بالاخره كدوممون كوتاه ميايم ... كه ايشالا خداجونم كوتاه مياد و دلش به حالم ميسوزه ...
بعد از اينکه اين اتفاقات (بحث من و خدا) افتاد دوباره بداخلاق ميشی ... دوباره خوش اخلاق ميشی و بعد خداحافظی می كنی و من ميگم دوست دارم!! و گوشی ساكت ميشه!! ...
حالا خودت ببين از اول تا آخر چند بار خوش اخلاق و بد اخلاق شدی!! كه بعدش من نمی دونم بايد آروم باشم يا دلم شور بزنه! پس منطقا به اين نتيجه ميرسم كه بايد دوباره باهات حرف بزنم و بهت زنگ ميزنم و تو شاكی ميشی!!
تو خوب می دونی كه من حقيقتا چی دلم ميخواد ... اما من ... اين بچه كوچولوی چند ساله دلم ميخواد به اين بازی زندگی كه با تو شروع كردم تا ابد ادامه بدم ... حتی اگر يك بار هم اجازه پيدا نكنم توی آغوشت آروم بگيرم ... حتی اگر يك بار هم به من اجازه ندن كه طعم ........ (باز خود سانسوريم گل كرده .... خودت مي دوني چي ميخوام بنويسم)
ببين ... اين نی نی فسقلی چند ساله (مثل گوريل پونزده متری شد اين تعبير) وقتی كه هوای تو رو ميكنه ... نمی فهمه تو اين همه سال ازش بزرگتری، نمی فهمه بايد مودب باشه و هرچی تو گفتی بگه چشم ... نمی فهمه كه تو براش به همون اندازه ای غير ممكنی كه مثلا جورج بوش برای دختر ده نمكی!!! اين بچه اينا رو نمی فهمه ... فقط می دونه كه دوستت داره ... می دونه دور هستی اما ناممكن نيستی ... می دونه چاره ی دردش فقط صبر كردنه ... و صبر می كنه ... بچگی اش به "همين الان" معروف بود ولی حالا هفت ماه گذشته و هنوز خبری از "الان" نشده!!!
خيلی دارم عذاب ميكشم اما صبر می كنم ... ديگه بهت نمی گم به شرطي كه خودت به فكر درمان درد من باشی .... ولی اگه بريدم ديگه دست خودم نيست ... تا جايی كه در توان داشته باشم در اين مورد صبر مي كنم. با اينكه مستقيم بهم ميگی كه برات به اندازه ی حتی كوچيكترين كارهات اهميت ندارم ولی بعضی جاها چيز ديگه ای نشون ميدی ... تو هرچی بگی و هر بلايی هم سرم بياری كه داری مياری من بازم صبر می كنم .... به قول بعضی ها "بسيجی خستگی را خسته كرده!!" حالا بايد بگيم "ايراندخت خستگي را خسته كرده" ....
اين چند روز بهت بيشتر عادت كردم ... به تلفنهای آخر شبت ... می دونم كه به زودی ازشون خبری نيست ... ولی اين شبها از بهترين شبهای زندگيم بودن ... ايرانمرد ... بی نهايت .. بی كران ... دوستت دارم.
اگر تماس نگيری اين چند روز بی تابی من رو بيشتر می كنی ... می دونم كه اگر بتونی تماس ميگيری ... می دونم می دونی چطوری بی تاب شنيدن صدات هستم.
من از ديو می ترسم، من از فرشته می ترسم، از پری دريايی می ترسم، از هاپو می ترسم، از روح می ترسم، از شيطون می ترسم، از دختر شاه پريون می ترسم، از اون شاهزاده سوار پرايد سفيد هم می ترسم. مامانم اون روزهايی كه مهربون بود من رو می ترسوند پس از مامانم هم می ترسم، از بابام هم چه اون وقتی كه مهربون بود و چه حالا كه دلش ميخواد سر به تن من نباشه می ترسيدم و می ترسم. من از مردم عادی نمی ترسيدم اما مامان بابا گفتن كه مردم همه نشستن تو زمين بخوری بهت بخندن ... اما من زمين خوردم و مردم بيشتر از مامان بابام گريه كردن ... كسی دستم رو نگرفت ولی همه ابراز هم دردی كردن ... به هر حال من از مردم عادی هم مي ترسم.
توی دنيا از چند تا چيز نمی ترسم، يكی خداست كه مهربونترينه، يكی خودم چون جلوی آينه كه وايميستم چشمام رو می بندم در نتيجه خودم رو نمی بينم كه بخوام از خودم بترسم، يكي ديگه هم زمين هست، چون انقدر خوردمش كه ديگه ترسم ازش ريخته ... آخريش هم تويی ... چون وقتی ميرم پيش خدا می بينم تو قبل از من اونجايی و خدا دوستت داره و به خاطر تو هوای من رو هم داره، جلوی آينه كه ميرم و چشمام رو هم می بندم چشمام يك جای ديگه باز ميشه كه باز می بينم تو اونجا هستی و داری من رو نگاه می كنی. زمين هم كه می خورم تو بالای سرم روی زمين وايسادی و دستم رو می گيری و بلند می كنی.
حالا كه ازت نمی ترسم ... تازه ديو و پری و فرشته و شيطون و هيچ چيز ديگه هم نيستی پس بيا خودت باش و هميشه پيشم بمون، چون فكر نمی كنم بدون تو بزرگ بشم و عقلم برسه كه از چی بايد بترسم و از چی نبايد بترسم. دستم رو بگير با خودت توی شهر ببر آدمها رو بهم نشون بده. بگو كدوماشون گرگ هستند و كدوماشون پير زنهای توی كدو قلقه زن ... كدومشون امير ارسلان هستند و كدومشون فولاد زره؟ دلم واسه فرخ لقا تنگ شده ... برای وزير دست راست و وزير دست چپ ... دلم واسه رستم تنگ شده ... برای تهمينه .... زال و رودابه ..........
ايرانمرد ... بمون .... هميشه بمون .... به اندازه ی ستاره های كوير دوستت دارم.
دی ماه هشتاد

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی