Tehrandokht

About me ... about him ... about my country

۱۹ اسفند ۱۳۸۰

يک نامه برای ايرانمرد از روزهايی که قرار بود ديگه اينجا ننويسم ... می نويسمش چون فکر کنم رفع يک سری سوء تفاهم ها بشه برای دوستای خوبم که می خونند:

خدايا، از خواستن هراسم بود، خواهش را چاشني هر جمله ام كردي. از تمنا گريزان بودم به زير بار منت ام بردي. از عشق بريده بودم نفسم را به نام معشوق پيوندم زدي.پروردگارم، لا اقل مگذار به پاي بت عشق در افتم كه دلم را با خاك سازگاري نيست و روحم هواي افلاك در سر دارد.
خدايم، چنان بر ديدنش مشتاقم كه صداي پاي حسي ناآشنا را مي شنوم. هرچه دور مي شوم نزديك تر مي آيد. مي داني كه ديگر تاب اين احساس را ندارم. خدايا، تا كنون هرچه بوده از پاكي بوده، تا خاك پا به ميان مگذاشته بگذار ببينمش كه ديدارش آبي است بر اين آتش. آتشي كه تا كنون مقدس بوده است و هنوز دم اهريمن در او ندميده است، اما بيش از اين جانم را مي سوزاند.
پروردگارم، تو مي داني كه كودك نبودم، عشق او كودكم كرد. اجازت ده كه اين كودك دمي در آغوشش آرام گيرد. بوسه اش را به فتواي مفتي عشق مباح گردان. كه در شرع بر كودكان خرده نيست.
خدايا، تا عمق جانم مي سوزد و او از من دوري مي جويد. مگر صداي تمناي هر كلمه ام را نمي شنود؟ مگر خواهش نهفته در هر نفسم را احساس نمي كند؟ مگر عشق جاري در نوشته هايم را نمي بيند؟
مي دانم كه با منش سر مهر نيست، مي دانم كه ذره اي از اين شوق خروشان در من به دلش راه ندارد. مي دانم كه چشم بر ني ني چشمانم بسته است مبادا شرري بر دلش افتد. مي دانم شكوفه هاي جواني من در چشمان دنيا ديده اش بي رنگ و بوست. ولي مي دانم كه مي داند كسي تا كنون بي تابش نبوده است. بي تاب ساعتي هم نفسي، روزي هم قفسي و عمري بي هوسي.
خدايم!! كلامي از مهر با من نمي گويد، خدايم!! مي سوزاندم و بر سوختنم خنده مي زند. بسان صيدي بي پناه در دامش گرفتارم و باز به او پناه مي برم. و در آغوشش پناهم نمي دهد. مهلتي نمي دهد كه سر بر شانه اش گذارم و در امنيت بازوانش اعتماد از دست رفته ام را باز يابم. خدايا! بگذار ببينمش، بگذار ببويمش، بگذار عطرش در سينه ام بپيچد و مستم كند. بگذار لبانش بوسه گاه من گردند كه تمام شراب شباب را در جامي از عشق بر او بنوشانم، اكسير جواني نهفته در روح بي قرارم را اجازتي ده كه در جوار روحش به مدد معجزت عشق ديگر بار افسانه گردد.
خدايا، طلسم كلامم در او نمي گيرد، وردي اساطيري بياموزم. پروردگارم، سبزه زار رخسارم كه روزگاري هزار آهوي گريزپا دربند داشت در چشمش برهوتي خشك بيش نيست، باراني از عشق ببار كه سبزم كند. ستارا، چشمي را ياراي ديدار پاي طاووس خوش نقش و نگار كودكي ام نبود، پرده اي از زيبايي بهشتت بر اين نازيبايي بيافكن.
خدايا، مس وجودم را به كيمياي عشقش زر گردان كه او زر مي شناسد هرچند كه قدر زر نمي داند. خدايا، بيش از اين بسوزانم اما به آتش عشق نه از شرار هوس كه دلم را با اين سه حرف پليد كاري نيست.
دي ماه هشتاد

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی