اين حس پيروزمندانه اش رو دوست دارم که بعضی وقتها که بعد از يک مدت طولانی (مثلا يک يا دو روز) زنگ می زنه کاملا مشخصه که می دونه چه حالی دارم و اون ... بگذريم ... بنويسم دادش در مياد ... ولی خيلی دوستش دارم ... مارکو پولو از سفر دومش طی اين يک هفته برگشته ... دو روز ديگه باز ميره ... خدا صبرتون بده که بايد آه و ناله های من رو تحمل کنيد
پستهای قبل
- به هيج دور نخواهند يافت هوشياريش چنين که حافظ ما م...
- ... تو و تشنگی؟ نه! وجود تو لبريز مانند درياست و س...
- اين تلفن زنگ که می زنه بند بند تنم می لرزه ... بيس...
- گل خانوم به من حسوديش ميشه ... سوختن هم حسودی داره...
- ساعد؟؟؟ ...
- * به حسن و خلـق و وفا کس به يار ما نرسد تــو را در...
- خدايم، تمام دنيايت را به من ده تا به آن همان يک لح...
- بيچاره شمس که پا به بازی اين کودکان نهاد ... بيچار...
- علاوه بر حاج منصور و دار و دسته اش ... خدا اين افت...
- شازده تلفن کردند!!!! دل من رو هم آب فرمودند که دار...
اشتراک در
پستها [Atom]
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی