Tehrandokht

About me ... about him ... about my country

۱ فروردین ۱۳۸۱

خدايم، تمام دنيايت را به من ده تا به آن همان يک لحظه را که ايستاده بود و ايستاده بودم از تو بازخرم ...
اين نفس از من بستان و آن يک نگاه را دوباره بخشم ... پروردگارم ... شکيبائی اين حسرت ابدی ام ده ... پروردگارم ... آتشی در دلم شعله می کشد ... به تو سوگند که تا عمق جانم می سوزد ... به تو قسم که می خواهم از اين سوز فرياد کشم ... به تو قسم که تاب اين آتش که می گدازدم ندارم ...
خدايا ... بی تابی که می کنم نامهربان می شود ... پس چه کنم؟! ... مهربان خدايم ... معجزه ای ... لطيفا ... مرا بی قرار چشمان بی قرارش کردی ... مگر نگفته ای که هر دردی را درمانی است ... پس درمان اين بی تابی من بر چشمانش چيست؟؟
مگر حافظ نگفته بود:
طبيب عشق مسيحا دم است و مشفق ليک
چــــو درد در تـــــو نبينــــد کـــه را دوا بکنـد؟
پس چرا درد مرا می بينی و درمانم نمی کنی؟؟ با من چه می کنی يا حق؟ ... صبرم می آزمائی؟ می دانی که بی شکيبم ... پس حکمت اين دل تفتيده چيست که سينه ام را آتشفشان ناله کرده است؟
خدايا ... شکايت به تو می آورم ... اينبار شکايت می آورم ... داد من از چشمانش بستان که خواب از چشمانم ربوده است ... تو می بينی که چشمم چشمه ی خون است.
نه آغوشش را می خواهم و نه حتی بوسه اش و نه حتی عطر گريبانش را ... تنها بگذار آسوده در چشمانش چشم دوزم ...
چه بر من رفته است که چنين می نويسم؟ ...
ای صبـح شب نشينـان جانم به طاقت آمد
از بسکه ديرماندی چون شام روزه داران
سعدی به روزگاران عشقی نشسته بر دل
بيــرون نمی تـوان کـرد الا به روزگاران
اما من هوس برون کردن اين عشق ندارم که اگر برون رود جانم نيز می ستاند و می رود. (باز اين چه حکمت است که سعدی پا به انديشه ام می گذارد؟)

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی