Tehrandokht

About me ... about him ... about my country

۲۵ اسفند ۱۳۸۰

براش گل گلدون می خونم، براش تو ای پری کجائی می خونم ... ولی بازم دلش به رحم نمياد ... امشب هم از اون شبهاست که روحم اينجا نيست ... تلفن رو کشيدم ... بايد می کشيدم ... اما لذت يک انتظار شيرين رو با اين کار از دست دادم ... لذت انتظار صداش رو ... مگه من بيمارم که ساعت 12 به تلفن جواب بدم؟ پيشتر ها از 11 به بعد تلفنم قطع بود. هيچ وقت از نيمشب به اون ور خبر خوش نشنيدم ... هميشه وقتی می خواستن خبر از دست دادن عزيزی رو بهم بدن اون موقع تماس می گرفتن. اون صبح ماه رمضون بعد از سحر که زنگ زدن و گفتن موسی رفت رو هيچ وقت يادم نميره ... بابا داغون شد.
اما از وقتی ايرانمرد اومد به اين اميد که شايد بتونه زنگ بزنه هميشه گوش به زنگ بودم. حالا دوباره ناچارم که مثل همون روزها سکوت اين خونه رو سنگين ترش کنم. صبح ها مثل کسی که چيزی گم کرده دور خودم می چرخم ... هزار بار توی اين خلوت ميرم و ميام تا زنگ بزنه ... می خوابم می شينم ... به گوشی تلفن التماس می کنم ... هزار بار تا سه ميشمرم ... تا اين ميون صدای زنگ تلفن بلند بشه ...
تنها هستم ... تنهائی آزارم ميده ... تنهائی داره از پا درم مياره ... خيال می کنم با درس خوندن ميشه اين خلاء رو پر کرد ... اما نميشه ... من که خودم دارم درد می کشم ... ايرانمردم هم روزی چند بار حقيقتی رو ميگه که به خدا لزومی به تکرار هزار باره اش نيست ... من می دونم ... اما اون که ميگه فقط دل من هست که می لرزه ... من از اين لرزيدن ها برای خودم نمی ترسم ... فقط می ترسم يک «آه» راهش رو گم کنه. بره جائی که نبايد بره ... کسی بشنودش که نبايد بشنونه ... من از اين می ترسم ...
هر بار آخر هر مکالمه بهش ميگم که «دوستش دارم» ... يک تکرار بی دليل نيست ... می خوام اونی که اون بالا نشسته ... بدونه من دوستش دارم ... بدونه «به تيغم گر کشد دستش نگيرم» ...
خدايا ... احتياج به گفتن نيست ... من چيزی رو اينبار از تو به زور نمی خوام ... فقط بدون که دوستش دارم ...
کاش يکی پيدا می شد و «بوی جوی موليان» رو می خوند ... شايد «ياد يار مهربان» به خاطرش ميومد ... از بچگی انقدر بنان و مرضيه و پروين و بديع زاده و دلکش و سيما بينا و ... به خوردم دادند که ترانه هاشون با زندگيم عجين شده ... امشب انقدر می نويسم تا صبح ديگه آروم شده باشم ... می نويسم تا ديگه شکايتی نمونه ...
به خدا خوب شده بود همه چيز ... احساس می کردم هست ... احساس می کردم ديگه هوس رفتن نمی کنه ... ولی يک آدم بی عقل اومد روی اين آينه غبار نشوند ... اما ما دوباره پاک می کنيم اين آينه رو ...
دعا کنيد برام که درس بخونم ... فعلا تنها مسکن و راه فرار از اين وضعيت همينه ... اما خودمونيم ... توی اون منظومه ی معروف نظامی هيچ جائيش نوشته که "...." درس بخونه؟!؟!
در ضمن من پينوکيو نمی خوام حضرت آقا!! اتفاقا احتياج به يکی هست که از اول آدم باشه ... وگرنه که اين عروسک های چوبی توی خيابون ريختند!

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی