Tehrandokht

About me ... about him ... about my country

۲۵ اسفند ۱۳۸۰

امروز يکهو خيال کردم نکنه دارم اشتباه می کنم و اين همه دوست داشتن بی دليل هست؟ نکنه اون اونی نيست که من فکر می کنم؟ بعد از يک دل سير گريه کردن و آخرش به خدا حواله کردنش اومدم باز توی اينترنت ... نامه ی يک دوست خوب رو خوندم ....
از خودم خجالت کشيدم ... مگه من بايد ازش چه توقعی داشته باشم؟ مگه اينجا بازار هست که بده بستون باشه توش؟ مگه من قرار نبوده پاک باز باشم؟ مگه پيش خودم هميشه نمی گفتم که اين منم که نياز دارم يکی رو دوست داشته باشم و اون بی نيازه؟ ... مگه خدا عقده ی دوست داشته شدن داشت که آدم رو آفريد؟ اينها داستانه ... خدا می دونست ما نياز داريم بهش ... نياز داريم که دوستش داشته باشيم ... درسته به قول ايرانمرد خوش خوشانش نميشه خدا ... ولی بدش هم نمياد.
حالا حکايت ايرانمرد منه ... لازم نيست که اون نه دوست داشته باشه و نه متنفر باشه از اين حس من ...
اين موجودات ديگه (حيف اسم آدم) ميان و ميرن ... مگه قبلا نبودن؟ مگه بعدا نيستن؟ بشينم خودم رو دق بدم که چی بشه؟ من همه ی هستيم فقط دوست داشتنه ... تنفر به خدا توی کار من نيست ... امروز باز خيال کرد من قصد دارم به اون حريم قدسی اطرافش توهين کنم .... نه ... من هيچ وقت اصلا دوست ندارم در اينباره حرفی بزنم ...
من روز به روز بيشتر دوستت دارم ... تو هم از همين می ترسی ... ولی ترس نداره ... عشق کور نيست اين حس ...
از عشق کور بايد ترسيد ... از محبت بی دليل ... يا محبتی که تنها دليلش هوس هست بايد ترسيد ...
دلم می خواد ديوان کبير بخونم ... دلم می خواد مثنوی بخونم ... دلم می خواد يک جور ديگه دوستت داشته باشم ... يک جوری که حتی همين دلخوری های کوچيک هم هيچ وقت برام پيش نياد ... دلم می خواد تو هم بدونی ... هنوز نمی دونی ... فقط ترسم از اينه که دير روشن بشه بعضی چيزها ... گرچه برای من هيچ وقت دير نيست ... من تا آخر دنيا همينجا می نشينم ...
اومده بودم بنويسم که اينطور آتش به دل من نزن ... دلم رو نسوزون ... من هم شکايتی نکنم يکی اون بالا نشسته که خوب حواسش جمعه ... اما دلم نيومد ... من اين آتش رو دوست دارم.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی