Tehrandokht

About me ... about him ... about my country

۲۲ اسفند ۱۳۸۰

امروز درسته کلی حرص خوردم اما بدک هم نبود بعد از سه قرن بالاخره کلی خنديدم و به قول نسيم دچار روان پريشی مختصر شدم!!!
من توی دانشگاه چندتا همکلاسی عرب از سوريه، لبنان و عراق داشتم. أسعَد و أيمَن و ألوش (علی) و زِين و حسان و عصام و چندتای ديگه!! خلاصه غلغله ای از بچه عرب ها بود. اين نسيم خانم محترم هم که هر روز جای کلاسهاشون با من ميومدند توی سايت دانشکده با جناب اسعد خان کلی دوست شده بودند و يکی ديگه از دوستاشون به اسم ياسمن خانم رو هم با خودشون آوردن که ياسمن با اسعد حسابی ديگه دل و قلوه دادند و بعد از رفتن من از اون دانشگاه اينها هنوز روابطشون ادامه داشت.
همين چند ماه پيش ياسمن همه رو دعوت کرده بود افطار ... اسعد و حسان و الوش رفته بودند و نسيم و شميم و ياسمن. قرار بود سپيده خواهر ياسمن هم بره که چون با شميم آبشون توی يک جوب نمی رفت نرفته بود.
حسان که با سپيده يک دوستی مختصری داره پرسيده بود که چرا نيومده؟ شميم جواب داده بود آخه ما با هم نمی سازيم. الوش و حسان کلی به هم نگاه کرده بودند و هيچی نگفته بودند. وقتی که می خواستند خداحافظی کنند حسان پرسيده بود: بَبَخشيد شميم خانم، شما مَگَر قبلا با سَپيده چی می ساختيد که حالا نمی سازيد؟!!!

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی