Tehrandokht

About me ... about him ... about my country

۸ فروردین ۱۳۸۱

باز هم از نامه های پيشين به ايرانمردم:

ايرانمرد ... دستم به نوشتن نمی رود ... تو خـود حرفهايـم را نـانوشته بخوان و آنچه می جويم را ناگفته بدان ... خـدای را بر اين بی قراری سپاس كه درمانی ندارد وبه آرامشم نمی رساند ... خدای را بر اين دوری غريب سپاس كه عشق را لحظه به لحظه در من شعله ورتر می كند و اميدم به فرونشانـدن ايـن عطش سركش تر از آتش نمی دهد ... كه عطش من گواه آتش توست ... جرعه ی آتشی بنوشانم ... امـا بيـش از ايـن ... آتـش در نيستـان انديشـه ام افتـاده است، آتشی كه بـر آن عاشقم، آتشی كـه از حسـن تـو نيست، از خستگی های من نيست ... از همـان منشايی است كـه مـا را به زمينمان آورد، از شـوق چشيـدن طعم ميوه ی ممنـوع بهشت است .... وه كه سوختن از اين آتش، لذتی بی بديل در رگهايم می دواند ... ميوه ی ممنوع آدم عشق حوا بود، ميوه ی ممنوع حوا هوس بود و ميوه ی ممنوع من تويی!
ايرانمرد می خواهم هزاران سال دوستت بـدارم، می خواهم هزاران سال هر صبح به شوق شنيدن صدايت از خواب برخيزم حتی اگر اين خيزش از لاله های رسته از ذرات خاكی بدنم باشد. به انتها نمی انديشـم، به تو می انديشـم و به بـودنت و به ماندنت و تو می دانی، می دانم كه می دانی چگونه اين عشق را همينگونه بی زوال نگاه داری.
كودك عشق من سرانگشت نوازش مهر تو را می جويد.
از بهشت تنهايی به زمين عشق آورده ای مرا ... چونان سيـب و زيتـون و گندم كه همراه هميشگی آدميـان گشتند، بودنت را بـه همراهی ام گسيـل دار كه به شوقش گلشن آرامش را به دو گندم فروختم!
ايران

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی