Tehrandokht

About me ... about him ... about my country

۲ مرداد ۱۳۸۱

دوستش دارم، دوستت دارم و او دوست نداردم. سالی است که زندگی همين سه جمله ی سه جزئی با مفعول است.
صبح و شام حرف دلم، حرف تمام دلم همين است. می نويسم، می خوانم، می گريم، راه می روم، سخن می گويم، می خندم و تمام حرف دلم اين است.
از دنيا بريده ام، از تيغ جفای آدميان گريخته ام. نوشته هايم گواه اند. نوشته هايم شاهدند و شهادتشان در هيچ محکمه ای پذيرفته نيست. چنانی که عهد نانوشته ام با چشمانش در هيچ دادگاه آدميان به کار نمی آيد.
بوسه در مذهب او ممنوع است و من، ... من، ناتوان از اين عطش که در عمق جانم ريشه دارد. تنها نوشتن آسوده ام می کند. نوشتن بهانه ی مغازله است و من که زمانی غزل خوب می سرودم، قالب نثر را برای اين غزل نو برگزيده ام. کلمه به کلمه ی نوشته هايم عطر تمنای وصال دارند.
عطر سکرآور گريبانش، وسوسه ی سرنهادن بر شانه هايش، هجوم شوق گرمای آغوشش
از خود بی خودم می کنند و من در اين بلوغ ديررس در خود می سوزم.
حتی حافظ و مولانا را فراموش کرده ام. در اتاق خويش چله نشسته ام تا کی قرعه به نامم افتد.
روزه می گيرم. روزه ی نگاه، روزه ی سکوت، روزه ی گفت، روزه ی شنود.
پائيز می آيد و من حتی يک برگ زرد نمی بينم. زمستان بی داد می کند و حتی يک دانه برف بر گيسوی سياهم نمی نشيند و بهار ... بهار سبزتر از هميشه دامن بر اين باغ روبرو می گسترد و من لذت يک بار ديدن بوسه ی گنجشکهای عاشق را بر خود حرام می کنم.
و او در تمام اين روزها ايستاده است و بر اين پرهيز من از زندگی خنده می زند.
آسمان اين بهار سخاوتمندتر از هميشه و هماره است، باران بی دريغ می بارد. بی دريغِ بی دريغ می بارد و هرچه غبار از تن اين شهر غبارگرفته می شود. و زمستان که می رود حتی روسياهی به زغال نمی ماند که باران حتی پر کلاغ را سپيد کرده است ... ( و موهای پرکلاغی مرا نيز).
لحظه ی تحويل سال است، تنهاترين ساعت عمر من، باران باز هم سيل آسا می بارد ... ولی از چشمان من. چنانی که صفحات قرآنی که در دست دارم خيس گريه اند و حروف با هم می آميزند و ........ هماغوشی حروف کلام وحی را تحريف می کند. «وحی منزل!!» تحريف می شود!! حرفی به حرفی ديگر بدل می شود و در اين آميزش نطفه ای بسته می شود.
اقرا باسم ربک الذی خلق. خلق الانسن من علق.
بخوان به نام پروردگارت که آفريد. انسان را از خون بسته آفريد.
موجودی ديگر در من است. لذت حضور اين وجود شگرف چنانی بی خودم می کند که نمی دانم مريم باکره ام يا مريم مجدليه.
هر صبح ضربان قلب اين جنين را آشکارتر می شنوم. بی گمان شبيه من است. با قلبی همانند قلب من که در دقيقه بيش از صد بار می تپد.
پا می کوبد، بر ديواره ی اتاقک تاريکش مشت می زند، حتی صدای ناله ی بی صدايش را می توانم بشنوم. برايش کتاب می خوانم، همه ی داستانهای کودکی خود را هر شب برايش می گويم. صدايش می کنم و چرخيدنش را احساس می کنم که غلت می زند تا صدايم را بهتر بشنود. لالائی می خوانم:
آی لای لای لای گل لاله
پلنگ در کوه چه می ناله
آی لای لای لای گل پسته
بابات اومد از راه خسته
و خود به اين جمله ی آخر خنده می زنم و کودکم نيز می خندد. دوباره غلتی می زند و به خواب می رود. وای که دلم می خواهد گونه اش را ببوسم.
بر پوست کشيده ی بدنم که او را از من نهان کرده است دست می کشم و سعی می کنم که لمسش کنم، تصورش کنم.
وقتی که مطمئن می شوم خوابيده است دوباره من می مانم و کتابهائی که شش سال پيش هم نخوانده بودمشان.
متهمم می کنند، بدکاره ام می خوانند، حکم به سنگسارم می دهند و من می خندم و «او» نگاهم می کند. هرچه بيشتر می گذرد دورتر می ايستد و می بينم که تنهاتر می شوم و تنها همدم اين تنهايی ها جنينی است که افسانه های کودکی ام را دوست دارد و تا زادنش مرا مهلت زندگی داده اند.
خرداد ماه است. بهشت ارديبهشت را پشت سر گذاشته ام بی هوس گندم. ولی «او» نزديکتر آمده است. می داند که روزهای آخر است. بی دليل مهربانی می کند. ولی موجودی را که در من است دوست ندارد.
وجودی که يادگار همان شبی است که از خانه برونم کرد. يادگار همان شب اول سال و من نيز هيچ وقت برايش از نخل خشکی که خرما داد نگفته ام.
از آن شب با هيچ کس سخن نگفته ام. ... با هيچ کس ... به جز ...
بازهم خرداد ماه است: جوزا نهاد حمايل برابرم ...
می داند کمتر از ماهی ديگر کودک درونم زاده می شود. ديگر شوقی به شنيدن ندارم. بغضی غريب گلويم را می فشارد. کودکم چشم می گشايد و من چشم می بندم! در حکم نوشته اند حتی يکبار هم اجازه ی ديدنش را ندارم.
اين ماه آخر استراحت مطلق ام به دليل همان درد کهنه ی قديمی.
به نوزاد نزاده ام التماس می کنم که آمدنش را به تاخير بياندازد. شايد راه چاره ای بيابم.
شنيده ام سر بی گناه تا پای دار می رود اما بالای دار نه! اما هيچ اميدی نيست. نه به پاکی مريم باکره ام که اميد به معجزه ای داشته باشم، که عيسايم در گهواره لب بگشايد، که از هر گناه تبرئه ام کند و نه مريم مجدليه که دست مسيح پناهم شود در زير باران سنگ.
و خواب می بينم. خواب پرواز، پروازی بی پر و صبح می خواهم که ببينمش!
روبرويم که می نشيند نمی شناسمش، شايد از درد فراق و شايد از درد فراغ!! اين که روبروی من است با تمام آنانی که در اطراف می آيند و می روند هيچ تفاوت ندارد. خوب نگاهش می کنم. ذره ذره ی صورتش را، چشمهايش را، لبهايش را و دستهايش را. دستهائی که حتی يکبار هم از گرمايشان گرم نگشته ام.
نه! اصلا نمی شناسمش، چشمهايش دروغ می گويند. دروغ می گويند که نگران نيستند. ترس فوّاره می زند از دو چشمش!
انتقام در من غوغا می کند، دوباره همان شب است. در می زنند، باران می بارد، باز هم در می زنند. کسی پشت در نيست. سايه ای در پيچ کوچه گم می شود. باز می گردم اما دوباره در می زنند. در را باز می کنم، هيولای کوچه هجوم می آورد. فرياد می کشم. تمام همسايه ها خوابيده اند، کسی صدايم را نمی شنود. اما هيولای کوچه می گريزد، به دنبالش می دوم. تا دو کوچه آنسوتر می روم اما بازهم در سياهی شب گم می شود. خيس و خسته باز می گردم.
در، بسته است! در می زنم، مشت می کوبم، التماس می کنم. باز نمی کند و من می مانم و شب و کوچه ...
و تحويل سال تنهائی ام را می گذرانم.
سحر، روزه ی شبانه ام را با خرما می گشايم و کودکی در خويش.
هنوز روبروی من نشسته است ولی ديگر از انتقام خبری نيست. نگاهش می کنم، ضعيفتر از آن است که تاب انتقام داشته باشد و حقيرتر از آن که ثانيه ای برای زخم زدن بر روحش به هدر دهم.
وقتی که می رود تمام قامتش را می نگرم. ردای ترس برازنده ی اوست و در اين جامه چه با شکوه حقارتش را می بينم.
چاره نيست بايد تا لحظه ی زادن اين هستی پنهان در وجودم تظاهر به بودنش کنم و تا وعده گاه سنگسار تاب بياورم.
ابراهيم را به ياد می آورم. ابراهيم را که اسماعيلش را به قربانگاه برد ولی اين کودک مرا به قتلگاه می برد. ابراهيم ايمان را بر عشق برگزيد و نمی دانم اين کودک چه چيز را بر ديگری برتری داده است که مادرش را قربانی خواهد کرد.
خرداد تمام شده است، تيرماه است. هنوز می خواهد تظاهر کند و من چه خوب در بازی او شريک می شوم. ديگران نبايد هيچ بدانند.
روزها با شتاب می گذرند. هنوز تعبيری برای خوابی که ديده ام نيافته ام ولی می دانم که معجزه ای در راه است.
بی قرارم، بی قرار، بی قرار. باز هم التماسِ هستی پنهانم می کنم که چند روز ديگر تاب بياورد.
ديگر خبری از «او» هم نيست ولی ديگران نبايد بدانند که اگر بدانند رويايم تعبير نخواهد شد.
پنج شنبه شب است و شايد کمی از نيم شب جمعه گذشته. فردا روز اجرای حکم است. با اذان ظهر سنگها بر من خواهند باريد. کودکم تا تيغ عمودی آفتاب مهلت به دنيا آمدن دارد. شيون می کند، مشت می کوبد. به صدای زنگ تلفن از خواب می پرم.
گل خوابم به تعبير نشسته است. درد در تمام تنم می پيچد. همانند پيش لرزه ای خفيف. باز هم بر آن پوست کشيده دست می کشم. انگار کودکم را لمس می کنم و می بينم. مشتهايش را که گره کرده و صورت خشمگينش را. می خواهم ببوسمش اما هنوز زود است. او هم انگار چشمهايم را می بيند که آرام می شود. برايش لالايی می خوانم. تا ظهر فرصت زيادی است. باز هم چرخی می زند و می خوابد.
به سراغ همان قرآنی می روم که کودکم از هم آغوشی حروفش هستی يافته است.
يس می خوانم. زايمانی طولانی در راه است و بايد آرام گيرم.
و درد آغاز می شود. ساعتها درد، ساعتها ناله، فرياد. صدای خنده ی کودکم را می شنوم که به ناله های من می خندد. کودک بازيگوشم هزار بار می آيد و می رود. چيزی به اذان ظهر نمانده است. موذن را می بينم که از پلکان مسجد روبرو بالا می رود. به کودکم التماس می کنم که بازی را پايان دهد. هنوز اذان نگفته اند.
کسی قرآن می خواند. اذا وقعت الواقعه ... و شيون طفلم آميخته با آخرين فرياد من همه ی اتاق را فرا می گيرد.
...
موجودی خيس و گرم بر روی سينه ام گذاشته می شود و لبهای کوچکش را حس می کنم. ضربان قلبش با من يکی می شود و در اين تشديد شگرف قلبهايمان تندتر می تپند.
می ترسم لمسش کنم. می ترسم دستم که به او رسد از من دورش کنند ولی هيچ صدايی جز صدای نفسهای پياپی و هق هق گاه به گاهش نمی آيد.
آهسته دو دست بی رمقم را بالا می برم. انگشتهای کوچکش را در دست دارم!
کودکم هنوز اشک می ريزد و از درد غريبی که در سينه ام می پيچد چشم می گشايم.
بر می خيزم. جز من و اين نوزاد، اين بدن برهنه ی ترد و لطيف کسی در اتاق نيست. به آغوشش می گيرم و پنجره ی رو به مناره را می گشايم. شهر بی صدا در خوابی عميق فرو رفته است. غروب است ... و من و کودکم هنوز نفس می کشيم.
کسی قرآن می خواند: «فسبح باسم ربک العظيم. فلا اقسم بموقع النجوم. و انه لقسم لو تعلمون عظيم.»
موذن می خواند ... سبحان الله والحمد لله و لا اله الا الله و الله اکبر...
صدای زنگ تلفن از تمام پنجره ها می آيد.