Tehrandokht

About me ... about him ... about my country

۱ اردیبهشت ۱۳۸۱

اين فلش رو ببينيد ... اسپيکرهاتون هم روشن باشه لطفا ...
No More War

تنها برای کودکان می گريم ... حتی اگر اسرائيلی باشند. کودکان فلسطينی و اسرائيلی را برايم تفاوتی نيست. و اکنون می گريم ... به درد بشر ... شکايت به حوای مادر می برم ... به او که می توانست اما از اين مصيبت حيات پای پس نکشيد.
از اين پس يا از آب و هوای شهر می نويسم يا هيچ نمی نويسم. که يار چنين می پسندد. و دوباره عشق به پستوی صندوقهای پستی نهان می شود. اما مهر زدن بر اين لبهای عطشان ساده نباشد.
چه خيالها! که می خواستم برايتان از موسی و طور بگويم. از وادی ايمن ... از لن ترانی ... از کندن نعلين ... و از خودم ... اگر اجازتم داد همين يک داستان می گويم و ديگر خموش می شوم. اما بدانيد که روزی از اين عشق به ملکوت می رسم. می دانم ... او اکسير سازگار با اين مسين روح را دارد ... و شايد عيسی ديگری است که مسيحا دمش اين نَفَس از ياد برده را جانی دوباره بخشد و من اليعاذر نيستم که پس از حيات دوباره تکذيبش کنم. مسيحای من بر صليب نخواهد رفت. مسيحای مرا وسوسه ای درنخواهد ربود.

بـه طواف کعبـه رفتـم، به حرم رهم نـدادنـد
که تو در برون چه کردی، که درون خانه آيی؟

«عراقی»

ولی کَرَم خدايم را سپاس ... (زبان در کام کش! تا داستان منصور دوباره نسازی)

۲۹ فروردین ۱۳۸۱

از خود ايرانمرد می پرسم: چرا دوستت دارم؟
و پاسخ می خواهم. پاسخی که آرامم کند.
«نه گندم و نه سيب، آدم فريب نام تو را خورد»

ندانم از کيست.

۲۸ فروردین ۱۳۸۱

در عجبم که کسی که نمی تونه يک بيت شعر رو درست بخونه چرا ميره خواننده ميشه؟؟؟؟
حضرت آقای همايونفال (خواننده ی آی نسيم سحر) شاهکار جديدی فرمودند. بار اول خيال کردم اشتباه شنيدم اما 4-5 بار در طول ترانه تکرار ميشه اين بيت:
تو بوده ای که هستم
تو ميشدی که مستم
... در اين صدا و سيما رو بايد گِل گرفت... آقا جای اينکه بخونند: «تو مِی شدی که مستم» می فرمايند: «تو ميشدی که مستم».
من مست می عشقم هشيار نخواهم شد
وز خــواب خــوش مستـی بيـدار نخواهم شد

۲۷ فروردین ۱۳۸۱

وای وای شهرام ناظری داره می خونه ... کردی ... حالم اصلا از صبح خوب نبود اما الان خوب خوبم! ... باز هم يک صدا آرومم کرد.
صبح بود که تماس گرفتی. می گفتی آسمان تاريک است چنانی که به سحر می ماند و دلم لرزيد. آرزويی ديرين به خاطرم آمد. تو نمی دانستی که من چگونه عاشق سحرم. نمی دانستی که تنها چيزی که از خدايم به اصرار خواسته ام حضورِ شانه به شانه ام با تو به هنگام طلوع بوده است. آنهم در زمينی کويری ... بيابانی بی انتها که جراحتِ جاده بر گرده اش نباشد.
و روز گذشته گفتمت که ز دستت سر به بيابان خواهم نهاد و پرسيدی کدام بيابان؟ اکنون می پرسمت: مگر بيابان ها را نام می نهند؟ مگر صحرایِ جنونِ مجنون نامی داشت؟ ... و نگفتمت که روزگاری سروده بودم:
کاش من ليلاترين مجنونِ صحرا می شدم
خسته ام از شهرِ عقل و سايه و زنجيرتان
به دو کلام گفتم که چه خواهم : يک سحر، يک بيابان. و تو دانستی ... و خنديديم ... چونان هميشه که به اين عشق می خنديم ... نه آن که به عشق بخنديم. از عشق می خنديم.
راستی ... سحر که گفتم، گفتی نماز صبح ... شيرينی انديشه ات دوباره به ملکوتم برد.
و شما مردم بدانيد که ايرانمردم به جستجوی برهانی بر اين عشق است ... چه پاسخش دهم؟ ... حجتم بر مسلمانیِ دوباره، اين عشق بود ... اما چيست که بر اين عشق برهان است؟

نمی دونم اين حرف زدنِ جينگيلی مستون رو کِی می خوام ترک کنم.
ساعد هم راستی ديشب اومد ... اما مثل هميشه نبود ... خستگی رو می شد از صداش فهميد.

۲۶ فروردین ۱۳۸۱

پاکی در ايرانمرد من تجلی کرده است و شما چه دانيد که روحش چه اندازه سپيد است؟
چه دانيد که نه من که حواترينم توان وسوسه اش دارم و نه اهريمن ترينان اين وادی قدرت به بندکشيدنش را.
زلالی اش را می ستايم به هر قنوت و هر رکوع و هر سجود ...
خدايم ... لياقت اين عشقم ده ...

۲۵ فروردین ۱۳۸۱

بخت آيينه ندارم که در او می نگری
خاک بازار نيرزم که بر آن می گذری
در نمازم خم ابروی تو با ياد آمد
حالتی رفت که محراب به فرياد آمد

و چنين است حکايت نمازهای من ... که پسين را به پنج رکعت می گزارم و ديگر را به هفت. بی توحيد به رکوع می روم و بی تکبير قامت می بندم.
گويند نماز مست مقبول نباشد اما نمی دانم مست عشق نيز در اين قاعده می گنجد؟

۲۳ فروردین ۱۳۸۱

حيوانات هم آدم شدند اما ما ها انسانيتمون رو از دست داديم:
"ماده شير سومين بچه آهو را به فرزندی گزيد"
نکته
وقتی که ليلی اولين قرمه سبزی رو خونه ی مجنون پخت، بايد فاتحه ی عشق رو خوند.

هفت يا هشت سال پيش از راديو پيام شنيدم ... ظاهرا مهرجويی هم توی فيلم درخت گلابی از اين جمله استفاده کرده ... و تنها جمله ای هست که ايرانمرد رو وادار کرد بعد از شنيدنش دوباره نيمه شب بهم زنگ بزنه تا جواب بده بهش، حالا جوابش بماند که چی بود.

۲۲ فروردین ۱۳۸۱

ايوب
باز هم اشک، اين همدم هميشگی ...
خدايا ... بهشت نمی خواهم، به عرشت سوگند که بهشت نمی خواهم. تنها اين عشق را پاک نگاه دار. مگذار که حوا شوم.
بوسه نمی خواهم، امنيت آغوشش را نمی خواهم، تنها همينگونه نگاهش دار.
دوستت دارم که عشقت چنين ويران و آبادم کرده است.
(هيچگاه ... هيچگاه چنين بيتاب نبوده ام. هيچگاه چنين سوخته در شعله ی آتش نبوده ام. عشقش روز به روز شعله ورتر می شود ... و من لحظه به لحظه ايوب تر.)

۲۰ فروردین ۱۳۸۱

عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد
بوالعجب من عاشق اين هر دو ضد
امشب بازهم ساعد نيومد ... نکنه اون هم وبلاگ می خونه ... دلم تنگ شده برای شعر خوندنش ... فکرش رو بکنيد يک هفته منتظر می شينم تا دوشنبه شب بياد ... بعد سر ساعت ده يک صدای ديگه ای مياد ... سه هفته هست خبری ازش نيست ... فکر کنم ايرانمرد سرش رو کرده زير آب!!!
غرور؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کاش ديشب چنين نمی نوشتم ... خيال بوسه حتی لحظه ای آسوده ام نمی گذارد!! چه کنم؟!؟؟!
اگر عمری نبودم بگوييدش که ..... هر چه خواستيد بگوييد که روايت اين مهر از هر زبان و در هر زمان نيکوست و او زبان تمامی مردمان را می داند ... نه مگر ملت عشق همه به يک زبان سخن می گويند؟

۱۹ فروردین ۱۳۸۱

باز اين سيد رفت بالای منبر ... قشنگ نوشته ... اما نمی دونم چه پدرکشتگی با شهرام ناظری داره!!
«ليلای بی دل را ببين در عشق تو مجنون شده»
پراکنده گويی و پراکنده نويسی ام به حد کمال رسيده است. بر من خرده مگيريد که چاره ام نيست. درمانم به دست اوست که بر اين درد درمان ناپذيرش عاشقم و حتی اگر او بخواهد هم من نخواهم خواست. ولی اسارت نيست که او آزادگی ام را دوست می دارد و خود آزاده ترين است. شايد اگر آزادمرد نام می نهادمش شايسته تر بود اما ايرانمردش ناميدم که اگر ايرانمرد باشی بی شک آزادمرد هم خواهی بود.
پس از سالها دوری از درس و کتاب و ... دوباره بازگشتن و خواندن کتابهای خاک گرفته بر من دشوار است اما به مدد عشق اين دشوار بر خود آسان می کنم. سالهاست که از پايان دبيرستانم می گذرد و پس از اين همه سال دوباره پنجه در پنجه ی کنکور افکندن ساده نمی نمايد.
و ايرانمردم می داند که روزهای سخت مرا و روحم را خسته و بی حوصله کرده اند و اين زمان با من مهربان است. مهربان و شيرين، چنان شيرين که گاه، خيال بوسه تا يک قدمی می آيد و می ايستد و نظاره ام می کند.
شما چشمانش را نديده ايد، به خدا که اگر ببينيد دردم را در می يابيد که چرا چنين بی تابم. دو چشم بی قرار که نفسم با ديدنشان در سينه نهان می شود. وقتی که چشم می گرداند دل در حنجره ام می تپد!!
نوش باد اين عشق بر هر آنکس که مست چشمانش می گردد که روزهاست من مست اين باده ام و بخلی نباشدم تا ديگران را از نوشيدنش بر حذر دارم. به عشق سوگند که اگر همه ی انس و جن بر او عاشق گردند و او بر آنها مشتاق، باکی نباشدم. و نوش باد شهد بوسه اش بر لبی که بوسه گاهش می گردد.
تنها يادت باشد که با اين ليلای بی دل چه کردی که چنين مجنون تو گشت و من نيز يادم باشد که در مجالی ديگر از نمازم با شما گويم.

۱۸ فروردین ۱۳۸۱

طفلی ايرانمردم! صبح بهش گفتم زشت!! :( ... ولی می دونه هرچی که باشه من دوستش دارم.... آخه اين اعتماد به نفسش داره من رو می کشه!! چنانی از خودش تعريف می کنه که بيا و ببين!! (بهش نگيد که می ميرم واسه ی اين کارش ها!)
رويای تو را بايد طرحی بزنم در شعر
خواب می ديدم، خواب دو مولود شگرف، دو شكوفه ی هنوز ناشكفته كه چشم انتظار شكفتنشان بوديم.
خواب می ديدم، خوابی شگرف، خوابی بی بديل كه مهربانترين مهربانانم بودی و دستانت نوازشگر روح خسته و پريشانم. آوای دل انگيز صدايت در اين خانه می پيچيد و عطر حضورت نوازشگر مشام بی تابی هايم بود.
بوسه كوچكترين هديه از خدای تعالی بود و اشك، میِ پياله ی لبالبِ خواستنم.
خواب می ديدم، خواب حضور بی پايان تو را كه حسرتی است بر دلم و شوری است در انديشه ام.
خطر كرده بوديم، خطری عظيم، خطری شيرين و خطری كه حوّا جراتش بر دل نداشت. چنان سرمست از لذت چيدن ميوه ی ممنوع بوديم كه داغ رانده شدن از بهشت را بر دلمان تاثير نبود.
دو شكوفه را پيش از شكفتن تو نام نهادی، دو نام از سرزمين زادنت، دو نام از نامهای دختران سياه چشم هم سرزمين مادرت.
انتظار بود و انتظار، شايد يكی از شكوفه ها به شكفتن نمی رسيد اما تو را از اين احتمال غمی در دل نبود و تنها به بودنِ يكی از آن دو سرمست بودی ولی من می دانستم كه می ماند.
بر من مخند، رويايی شيرين بود و خوابی شگرف. شايد قصه چيز ديگری است و تو حقيقتاً دو غنچه در راه شكفتن داشته باشی هرچند كه مرا از اين اتفاق هيچ نصيب نباشد. زيبايی رويا به احساس گم گشته در درونم بود و مرا همين بس كه لذتی ناچشيده را تجربه كردم و دانستم كه شوق انتظار ميلاد چگونه است.

۱۷ فروردین ۱۳۸۱

هوا بوی مدرسه ميده ... بوی امتحان های ثلث سوم، امتحانهای نهايی. دلم برای مدرسه تنگ شده.
سرما خوردم ... در حد مرگ!! ... سرفه می کنم درست مثل اونايی که لوکمی دارند! :) ... فکر کنم بميرم! حلالم کنيد. بهش ميگم راضی نبودی من برم، ميگه من که چيزی نگفتم. اما راضی نبود که اينجوری شدم ديگه! :(
اتفاق دو چشم سبز بود که در چشمانم به روز باران فتاد.

۱۶ فروردین ۱۳۸۱

دوستت دارم!!!
با تو گفتنم آرزوست ... با تو ...
اما تو دور از منی ... و در جهانی ديگر و من تنهاترينم. نمی دانستم به تو دل دادن با روحم چنين معاملتی می كند. خيال می كردم می آيی، چند روزی می مانی، نفسی تازه می كنی، دستی به برگهای تازه جوانه زده ام می كشی، در سايه سار بهاری ام می نشينی و تن به نسيم رهگذر می سپاری.
خيال می كردم چند شبی ميهمان آوای آرام تنفست خواهم بود و نظاره گر روياهای شبانه ات، و با ماه آسمان، همراه تنهايی ات.
به چشمه های جوشان قسم كه نمی دانستم اين چنين به بندم می كشی! نمی دانستم يك مسافر كه خود، باغی پر از زنبق وحشی، مريم سپيد، نرگس مست و سپيدارهای بلند دارد، مرا، اين نهال تازه برپای ايستاده را كه در ميان برهوتی عظيم تنها به مدد معجزتی شگرف روييده و ايستاده، به تارهای محبت به بند می كشد!
نمی دانستم!! به خدای قسم كه نمی دانستم و در باور هنوز نمی آورم كه تنها كلام مرا اين چنين اسير و پايبند كند.
شبهای اول، به اين خيال كه خواهی رفت، سكوت برگهايم بيش از زمزمه ی مبهمی بود كه تو زير لب مترنم بودی. نگاهت می كردم، با چشمهای هر برگم جستجويت می كردم، می كاويدمت، اما مانند تمام مسافران رهگذر؛ نه بيش و نه كم.
چند روزی كه گذشت ... ديگر به بودنت عادت كرده بودم، اگر يك شب نمی آمدی تا سپيده دمان چشم به راهت به افق دور بيابان می نگريستم. از صدای بال پرندگان شب به توهّم آمدنت می رسيدم و آنگاه كه می رسيدی حسی غريب در تمام رگ برگهايم می دويد.
ديگر با من و در من بودی، صبح تا شام تمام پرندگان را از شاخه هايم می راندم به اين اميد كه شباهنگام خستگی شانه هايت را برايم به ارمغان آوری
و اين روزها ... با من نامهربانی، با اين دل شرحه شرحه ام سر مهربانی نداری. نمی دانی بارش اشكهايم را پايانی نمی يابم؟ نمی دانی در حسرت ديدار دوباره ات چگونه ثانيه به ثانيه برگهايم رو به زردی می روند؟
يادت می آيد؟ اولين پيامی را كه به نسيم سپردم تا به تو برساند؟ گفته بودم: اگر می گويم دوستت دارم به جرات كودكانه من است و به اين پشتوانه كه در چشمانت نگاهم نيست.
اما امروز اگر می گويم دوستت دارم به همان دلگرمی تلاقی نگاهم در نگاهت، و جرات غريبی است كه در بيانش يافته ام.
مرا به ميهمانی مهربانی ات بخوان كه در اين احساس شگرف به شكيبی رسيده ام، افسانه ای.
بيش از اين ميازمايم. لحظه ها در گذرند، می دانم كه بايد آهسته و پيوسته رفت، اما ذره ای اين «دل ناماندگار بی درمان» را مرهمی از عشق ببخش.
به بندم كشيده ای اما من بندی دردت نيستم. بندی شور و عشقم، بندی طراوت و شرر، بندی آتش و طغيان ... اما طغيان پنهان رودخانه ها ... آتش پنهان زير خاكستر و حس نهفته در دلها ... به مرهمم ميانديش ... حتی اگر دمی به زوالم نمانده بود ... آرزوی مرهم در دلم نيست ... به آتش عشقت عاشقترم. اما كاش می دانستم ... كاش می دانستم در دل مسافر شبانه چه می گذرد.
تير 80