Tehrandokht

About me ... about him ... about my country

۱۶ فروردین ۱۳۸۱

با تو گفتنم آرزوست ... با تو ...
اما تو دور از منی ... و در جهانی ديگر و من تنهاترينم. نمی دانستم به تو دل دادن با روحم چنين معاملتی می كند. خيال می كردم می آيی، چند روزی می مانی، نفسی تازه می كنی، دستی به برگهای تازه جوانه زده ام می كشی، در سايه سار بهاری ام می نشينی و تن به نسيم رهگذر می سپاری.
خيال می كردم چند شبی ميهمان آوای آرام تنفست خواهم بود و نظاره گر روياهای شبانه ات، و با ماه آسمان، همراه تنهايی ات.
به چشمه های جوشان قسم كه نمی دانستم اين چنين به بندم می كشی! نمی دانستم يك مسافر كه خود، باغی پر از زنبق وحشی، مريم سپيد، نرگس مست و سپيدارهای بلند دارد، مرا، اين نهال تازه برپای ايستاده را كه در ميان برهوتی عظيم تنها به مدد معجزتی شگرف روييده و ايستاده، به تارهای محبت به بند می كشد!
نمی دانستم!! به خدای قسم كه نمی دانستم و در باور هنوز نمی آورم كه تنها كلام مرا اين چنين اسير و پايبند كند.
شبهای اول، به اين خيال كه خواهی رفت، سكوت برگهايم بيش از زمزمه ی مبهمی بود كه تو زير لب مترنم بودی. نگاهت می كردم، با چشمهای هر برگم جستجويت می كردم، می كاويدمت، اما مانند تمام مسافران رهگذر؛ نه بيش و نه كم.
چند روزی كه گذشت ... ديگر به بودنت عادت كرده بودم، اگر يك شب نمی آمدی تا سپيده دمان چشم به راهت به افق دور بيابان می نگريستم. از صدای بال پرندگان شب به توهّم آمدنت می رسيدم و آنگاه كه می رسيدی حسی غريب در تمام رگ برگهايم می دويد.
ديگر با من و در من بودی، صبح تا شام تمام پرندگان را از شاخه هايم می راندم به اين اميد كه شباهنگام خستگی شانه هايت را برايم به ارمغان آوری
و اين روزها ... با من نامهربانی، با اين دل شرحه شرحه ام سر مهربانی نداری. نمی دانی بارش اشكهايم را پايانی نمی يابم؟ نمی دانی در حسرت ديدار دوباره ات چگونه ثانيه به ثانيه برگهايم رو به زردی می روند؟
يادت می آيد؟ اولين پيامی را كه به نسيم سپردم تا به تو برساند؟ گفته بودم: اگر می گويم دوستت دارم به جرات كودكانه من است و به اين پشتوانه كه در چشمانت نگاهم نيست.
اما امروز اگر می گويم دوستت دارم به همان دلگرمی تلاقی نگاهم در نگاهت، و جرات غريبی است كه در بيانش يافته ام.
مرا به ميهمانی مهربانی ات بخوان كه در اين احساس شگرف به شكيبی رسيده ام، افسانه ای.
بيش از اين ميازمايم. لحظه ها در گذرند، می دانم كه بايد آهسته و پيوسته رفت، اما ذره ای اين «دل ناماندگار بی درمان» را مرهمی از عشق ببخش.
به بندم كشيده ای اما من بندی دردت نيستم. بندی شور و عشقم، بندی طراوت و شرر، بندی آتش و طغيان ... اما طغيان پنهان رودخانه ها ... آتش پنهان زير خاكستر و حس نهفته در دلها ... به مرهمم ميانديش ... حتی اگر دمی به زوالم نمانده بود ... آرزوی مرهم در دلم نيست ... به آتش عشقت عاشقترم. اما كاش می دانستم ... كاش می دانستم در دل مسافر شبانه چه می گذرد.
تير 80

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی