Tehrandokht

About me ... about him ... about my country

۹ فروردین ۱۳۸۱

ستاره
چشمانم را يارای ديدن نيست، پاهايم را تاب ايستادن و دستهايم را توان نوشتن. خستگی عجيب در شانه هايم رخنه كرده و صداهايی مبهم مدام به گوشم می رسد.
ستاره تهديدم به نيامدن می كند و ماه رخ از من می پوشاند. عطر خاك باران خورده در اين خساست آسمان تمام ذهنم را گرفته است و من در مسير فرارم از هجوم برگهای زرد بـه دنبال دست سپيد ستاره می گردم، به بوسه ی دزديده ی ماه می انديشم و پناه به كتاب نانوشته ام می برم كه پر است از سلام و انار و ابر و آهوی زخم خورده ی بی جفت.
هذيان شبانه ام را ديگر ليوان آب هراسان دستان مادر پايان نمی دهد و بوسه ی پدر بر سياه گيسويم كه اين روزها برفی زود هنگام را ميزبان است نمی نشيند. و غريب دل بی نوای من كه در اين روزهای بی پناهی هر لحظه به هراسی در سينه بی تابی می كند.
دلم تنگ است، دلم تنگ نگاهی غريب، بوسه ای پنهان و شرمی آشناست. دلم تنگ آغوشی ممنوع و حرمت نفسی از عشق است. اما ستاره تهديدم به نيامدن می كند و ابر می خواهد كه نبارد.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی