Tehrandokht

About me ... about him ... about my country

۲۷ فروردین ۱۳۸۱

صبح بود که تماس گرفتی. می گفتی آسمان تاريک است چنانی که به سحر می ماند و دلم لرزيد. آرزويی ديرين به خاطرم آمد. تو نمی دانستی که من چگونه عاشق سحرم. نمی دانستی که تنها چيزی که از خدايم به اصرار خواسته ام حضورِ شانه به شانه ام با تو به هنگام طلوع بوده است. آنهم در زمينی کويری ... بيابانی بی انتها که جراحتِ جاده بر گرده اش نباشد.
و روز گذشته گفتمت که ز دستت سر به بيابان خواهم نهاد و پرسيدی کدام بيابان؟ اکنون می پرسمت: مگر بيابان ها را نام می نهند؟ مگر صحرایِ جنونِ مجنون نامی داشت؟ ... و نگفتمت که روزگاری سروده بودم:
کاش من ليلاترين مجنونِ صحرا می شدم
خسته ام از شهرِ عقل و سايه و زنجيرتان
به دو کلام گفتم که چه خواهم : يک سحر، يک بيابان. و تو دانستی ... و خنديديم ... چونان هميشه که به اين عشق می خنديم ... نه آن که به عشق بخنديم. از عشق می خنديم.
راستی ... سحر که گفتم، گفتی نماز صبح ... شيرينی انديشه ات دوباره به ملکوتم برد.
و شما مردم بدانيد که ايرانمردم به جستجوی برهانی بر اين عشق است ... چه پاسخش دهم؟ ... حجتم بر مسلمانیِ دوباره، اين عشق بود ... اما چيست که بر اين عشق برهان است؟

نمی دونم اين حرف زدنِ جينگيلی مستون رو کِی می خوام ترک کنم.
ساعد هم راستی ديشب اومد ... اما مثل هميشه نبود ... خستگی رو می شد از صداش فهميد.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی