Tehrandokht

About me ... about him ... about my country

۲۹ آذر ۱۳۸۰

ديگر نمی نويسم. حسی در من است که چنين می گويد و می دانم که تو نيز چنين می خواهی. کلمات من از آنِ توأند و اگر می نويسم برای توست. دوباره نوشته هايم در صندوق پستی تو جای می گيرند و تو می شوی تنها مخاطب لحظه های تنهايی، عشق و شور من.
پس ... ديگر بار تو به ارگ تنهايی من خوش آمدی ... بوسه بر خاک پای عشق که چنين مقدس است و چنين استوار.
ايرانمرد ... دوستت دارم. چونان حوا که آدم را. که در دنيای من و تو، تو اول انسانی و من اول دلبسته.
و بدرود با تمام چشمانی که اين روزها خواندند شرح دلدادگی مرا و حسن بی شمار تو را. بدرود.

پايان

و آغاز بابی ديگر در عشق که تنها به روی تو باز است، مرد ........ (کلامی برای بيان صفاتت نمی يابم که تو همه پاکی و همه حسنی و همه مهر)

ايراندخت تهرانی

۲۸ آذر ۱۳۸۰

امروز يک امتحان مهم رو بعد از 4 ماه که هی cancel ميشد قبول شدم!! هورا واسه خودم!! تو هم که نيستی!! گرچه ظهر توی خواب و بيداريت باهات حرف زدم. وقتی که اينجا نيستی بيشتر دوست دارم.
خداجون!! مرسی!! خيلی باحالی!! اين همه حالم رو گرفتی ولی خوب امروز يک کم اين حالگيری ها جبران شد.

۲۷ آذر ۱۳۸۰

آبانماه چنين نوشتم و تو مهربان گشتی ... به خدای سوگند که لحظه ای همنفسی با تو را به دنيايی از نور نخواهم داد. کوچه های شهر عطر تو را دارند و تو هزاران شهر آنسوتر به مدد مردمانی بی پناه رفته ای. با تو دوباره می خوانم داستان اين شور شرار افکن را:

"فرياد می كشی و می انديشی كه مرا از فرياد تو هراسی در دل است؟؟ اشكم را جاری می كنی و می پنداری كه روز پاسخی نخواهد بود؟ دستهايت را می جويم و تو تمام خشم خويش را به سويم گسيل می داری؟ شكايت به كجا برم؟؟ شكايت به كدامين دادگاه برم كه عهد نانوشته من با چشمان تو در هيچ محكمه شما آدميان به هيچ نمي ارزد هرچند كه ضمانت به چشم های دوخته بر زمين لحظه های من و كوچه دارد، هرچند كه ضامنش گوشهای بسته به روی هرچه سخن كه از پنجره ی حنجره ی تو برون نيامده باشد، گشته اند و هرچند كه ...
تو را چنين نيافته بودم!! تو را چنين كه روزی هزار بار در گوشم حكايت فاصله را بگويی ... از آزار مردمان و نامردمان خسته ... سيلی خورده ی خشم كويری ... گريان لحظه های من و مرگ، به تو ام پناه بود ... به تو ام اميد بود.
ايرانمرد ... از شنيدن نامت خسته ای ... از شنيدن نامی كه هنوزم باور نيست كه نام تو باشد خسته ای ... اما به هر نام كه باشی نام تو همدم لحظه های من و بغض در گلوست ... و شايد ... لحظه های من و مرگ ...
ايرانمرد ... اين چيزی نبود كه می خواستم بنويسم ... كلمه نمی يابم ... جرات گفت در من نيست و می ترسم كه حوصله شنيد هم در تو نباشد.
... ولی .. وسوسه نزديكتر آمده ... دست بر شانه ام گذاشته ... از او گريزانم و او بر من شتابان ... به خدا كه حتی عطر گريبان تو را مي دهد ... به خدا كه چشمان بی قرار تو را در چشمان من می گرداند و بی تابم می كند ... می ترسم ... به خدای كه می ترسم ... بی قرارم كرده ...
آرزويم روزی تمام با تو بودن است ... با تو نفس زدن، چشم در چشم. بی حضور ديگران ... بی هراس از چشمهای جستجوگر مردمان شهر ... روزی كه هراسم نه از خدای باشد و نه از خدای بنده ... بوسه در فتوی مفتی شهر مباح باشد و آغوشت حلال. و من وسوسه را خجل كنم، ايرانمرد ... روزی را می جويم كه اجازت سر گذاشتن بر سينه ات را داشته باشم و چنين نكنم ... كه به ستاره های آسمان سوگند عشق من بر تو از بوسه و آغوش تو چيزی فراتر می خواهد ... از روابط ميان آدميان بيشتر می جويد كه تو را بادهای كويری نياورده اند كه حسرت سردی آغوش تو را به فصل تب در دل داشته باشم ... تو را پروانه های بهاری ارمغان آورده اند ... تو را آفتاب مهربان بهار به دلم هديه كرده است. تو هديه خدايی از بهشت ... تو را وسوسه به امانتم نداد ... تو را هوس از پشت پنجره گذر نداد.
تو با شقايقهای روزهای خوش كودكی ام آمدی، روزهايی كه پدر مهربان بود و مادر رودخانه ی مهربانی. تو بوی شقايقهای وحشی دشتهای كودكی را با خود داری نه عطر تند لحظه های تاريك عفنٍ وسوسه و هوس ... جريان عشق تو در دل يادآور روزهايی است كه هنوزم با خدای خويش عهدی نبود كه در بلای بلی ازلی گرفتار آيم.
آرزويم روزی تمام با تو بودن است ... با تو نفس زدن ... ولی وسوسه نزديكتر آمده ... شايد چون تو دورتر رفته ای ... ايرانمرد، بی قرارم ... لحظه های نوشتن، آنچه را كه در روزهای تلخ بر من می گذرد از ياد می برم ... ولی ... تو را ... نه ... بی قرارم ... به خدا كه بی قرارم عجيب می جويمت ... عطر گريبانت را ... لذت سرمايی كه در همگامی با تو در تمام تنم پيچيد را ايرانمرد ... می جويمت ... و اعتراف كنم كه آغوشت را ... نه!! وسوسه در من كارگر نيست ...
ايرانمرد ... يكبار ديگر مفهوم رحمت آسمانی باش ... يكبار ديگر وعده ی ديدارم ده.
ايستاده ای، نشسته ای، به خدا كه عطرت فضا را گرفته است، در آرزوی يكبار ديدنت بی قرارم، در آرزوی بوئيدنت ... تكيه بر شانه هايی كه پناه بی پناهی من اند. ايرانمرد ... نانوشته بخوان چونان هميشه ...

اگر روم ز پی اش فتنه ها برانگيزد
ور از طلب بنشينم به كينه برخيزد
وگر كنم طلب نيم بوسه صد افسوس
ز حقه ی دهنش چون شكر فرو ريزد


چنان مكن كه آرزوی ديدارت را سنگهای جنوبی ترين مكان شهر محقق يابند و چشمهای من به قيامتش برند كه در قيامت نيز اگر چنين سنگ در سينه داشته باشی باز هم رخ از من خواهی گرداند.
بوسه بر ستاره های چهل كهكشان سرگردان زندگی ات مي زنم، مه و ستاره درد من می دانند."
سفر
باز هم سفرِ تو، من و تنهايی. بی تو روزها را برايم معنايی نيست. اما آنگاه که تو در سفری دل مرا آرامش بيشتری است.
هرکجا هست خدايا ... به سلامت دارش

۲۶ آذر ۱۳۸۰

مرداد ماه برايت چنين نوشته بودم. ولی اين روزها تو مهربانترينی هرچند که بی قرارم می کنی و هرچند که عجيب، بی تاب توأم.

"دور نيستند روزها و شبهايی كه مانند گنجشككی بی آشيان از باد و باران به تو پناه می آوردم و تو مهربان و آرام زخم دلم را مرهم می گذاشتی و تكه های چينی شكسته ی دلم را بند می زدی ...
ولی فراموشم كرده ای، برايت عادت شده ام، همچون درختان بزرگراه كه هر روز بی دقت از كنارشان می گذری و تنها نبودنشان برايت يادآور بودنشان می شود. ديگر كلامم برايت بوی تكرار دارد، صدايم را به ميهمانی شنوايی ات نمی بری و حتی ديگر اشكهايم را نمی بينی كه ...
آن روزها اگر می نوشتم، می خواندی، اين روزها می خوانم و نمی شنوی و چندی كه بگذرد می ميرم و نمي بينی! شايد اشتباه از من بود كه بالهای شكسته ام را به اميد مرهم برايت هديه فرستاده بودم، اما كاش فرصت پروازم را به تو امانت می دادم.
ايرانمرد! می دانی كه دوستت دارم، حتی اگر به هزار حرف درشت برنجانی ام كه می دانم ......
ستاره های شبها را می شمارم و نمی آيی می گويی می خواهی عادت از من بستانی ولی اين گونه قرار از من ربوده ای. شايد روزی چونان پرنده ای سبكبال از لب آشيان پريدم و باز نيامدم. اما تا آن روز لااقل سنگ بر بالهای خسته ام مزن. بگذار كه آسوده بيانديشم. آسوده در سحرگاهان نفس زنم و آسوده دوستت بدارم. دلهره را از من بستان. دلواپسی هايم را از من بگير كه من اگر آرامشی هرچند كوتاه بيابم تا ته دشت خواهم دويد.
دوستت دارم كه به تيغ زبان سنگ دلم را می شكافی و چشمه اشك را جاری می كنی."
ايرانمرد ... بيکران دوستت دارم.

۲۵ آذر ۱۳۸۰

...
آزمـــودم عقـــل دور انـــديش را
بعد از اين ديوانه سازم خويش را
هرچه نوشته بودم به اشارتی بر باد رفت!! گله ای نيست که حکمتی در کار است تا ديگران راز اين مهر ندانند.

ولی ... خدايا ... از هوس گريزانم ... اگر آرامش آغوشش ذره ای از شوق من بر او خواهد کاست، بگذار تا ابد در حسرت اين آرامش بمانم. پروردگارم، در آتش اين عشق بسوزانم.
عيد خودم مبارک!
خدا برات بهانه ی شرعی درست کرد که تلفن نزنی ... باشه! منم از صبح اومدم باز ولگردی اينجا ... ظهر هم که شاگرد دارم. حالم ديگه از درس دادن به هم می خوره ...

۲۴ آذر ۱۳۸۰

استقلال - نيکبخت
من امروز چقدر می نويسم؟!؟! خوبه گفتی که ننويسم!! يک اعتراف عمومی و در ملا عام! .... نه بی خيال ... ولی خوب چه کنم؟! اين پسره، منظورم نيکبخت هست ... ... نه بابا بی خيال!!!!!!!!!!!!!!!!! خوش تيپه خدائيش ... ولی هنوز داهاتيه!! ... خانم ها هوو پيدا می کنند ... نمی دونم اين بنده خدا چه نسبتی با تو پيدا می کنه!!
دم استقلال گرم که يک ذره از آبرو ريزی هفته های پيش کم کرد ... راستی مريم جون ... دلم واسه تو هم سوخت که هادی طفلی رو اين هاشمی نسب زد درب و داغون کرد. جای بهروز خيلی خاليه ... اگه گذاشته بودن بياد استقلال الان اين مهدی يک کم آروم تر شده بود. خدا به اين ممد نوازی هم خير دنيا و آخرت بده!
رويا
خواب می ديدم. خوابی شگرف. چونان هميشه که تو بودی و تمام مهربانی هايت. دستهايت از آن من بودند و ... و من از آن وسعت روح تو. بوسه ممنوع نبود. ميهمانی بوسه بود و اشک و دلتنگی های من. به دور از چشم پرده نشينان، نه تو را ترسی از عيان گشتن اين شور بود و نه مرا هراسی از خدای که طواف يکدگر می کرديم و احرام عشق بسته بوديم.
خدايا! عشقی سوزان می خواهم و ايرانمرد را هماره خورشيدی فروزان. پناه به باران لطف تو می برم که حتی اگر گردی از احساسی زمينی در ميان است از روحم بشويد و روح من گل عشق را تنها در باغ هستی او ببويد. پروردگارم، از شوق ...اش گريزی ندارم. بر شوقم بيافزای و ....

(عذرم بپذير که توان بی پروا نوشتن از تو بيش از اين در من نيست و شرم نيز مانعی است در اين ميانه. هرچند که مرا با شرم ميانه ای نيست اما حريم عشق را می شناسم)
وقتی تکليفم با خودم معلوم نيست اون وقت توقع دارم که بقيه بيان خودشون رو با برنامه های من تنظيم کنند!! جل الخالق از اين روی من!!
نوشتم که دلم سبک بشه! نوشتم که لااقل دو تا آدم پيدا بشن که من بتونم براشون حرف بزنم. منی که هيشکی رو ندارم براش بگم که اين دل لعنتی من کجا گير کرده و پيش کی مونده بايد يکجا حرفم رو می زدم! ولی انگاری يک خورده همچين زياد، زيادی تند رفتم. همه ی اونايی که نامه فرستادن و تشويق و يا توبيخ کردن من رو بايد ببخشند. صدای اونی که براش می نويسم در اومده. نزن! ديگه تکرار نميشه به خدا!! نزن!! (می دونم که ته دلت باز راضی نميشی که من اين يکجا رو هم واسه حرف زدن از دست بدم)
قضيه اون خواب ديشب مربوط به "جنگ تحميلی و دفاع مقدس" رو هم برات اينجا می نويسم. :)) اما الان از گشنگی دارم غش می کنم!!!!!
خدايا يک کاری کن که فردا هم عيد فطر باشه تا اين معده ی بيچاره ی من يک کم آروم بشه. هم عيد فطر نباشه که بهم زنگ بزنه و بهانه نياره که روز تعطيل بود و نتونستم!!
"خدايا! خدايا!
تو با آن بزرگی
در آن آسمانها
چنين آرزويی بدين کوچکی را
توانی برآورد آيا؟؟؟؟"

۲۲ آذر ۱۳۸۰

بی صدای زنگ تلفنی که تو اون طرف خطش باشی اين اتاق واسه من هيچ معنايی نداره.

يادته؟ بار اولی که سفر طولاني رفته بودی برات نوشتم اين جمله ی بالا رو. امروز هم اين اتاق هيچ صفايی نداره. باز از صبح اومدم توی اينترنت ولگردی که يک کم شايد يادم بره ... اما نميشه.

۲۱ آذر ۱۳۸۰

تنها هفته ای پيش از پروازش شناختمش. خسته می نمود اما پر شور ...
شير دره ی پنج شير را از ياد نخواهم برد.سپاس از دوستی که نشانی از کوی دوست داد. اما نامش به خاطرم نيست.
آخر نمی گويی از دردی که می کشی با من گفتن انصاف نيست؟؟ گناه من چيست که تو اين همه سال پيش از من پا به اين آشفته بازار نهاده ای؟ مرا هنوز با تو کار بسيار است. هنوز روزهای بسيار در راه اند که تو باشی و من باشم و حلاوت بوسه دزديده از رخ ماه. مرا که هنوز سرانگشتانم را با لبان تو هيچ آشنايی نيست چنين مترسان. ديدی که هراس روز گذشته ام بيهوده نبود؟
ايرانمرد، کلمات را گاهِ با تو سخن گفتن يا از تو نوشتن از خاطر می برم. چه کنم که در برابر وسعت آسمان روح تو من جز سيارکی کوچک نيستم. بر من ببخش.
اشک امانم نمی دهد. تو بگو پاسخ اين همه بی باوری را چگونه دهم؟ وقتی کسی زمستان 75 و بهار 76 را به خاطر ندارد. وقتی دستهايی که اکنون چنين بی وفا می نويسند روزهای سرد پيش از بهار 76 را از خاطر برده اند که آن زمان "دست محبتی اگر به سوی کس می يازيدی حتی به اکراه نيز دست از بغل بيرون نمی آورد".
چرا از ياد برده اند؟! من که تمام هستی ام را فدای آمدن او کردم، حال بايد بخوانم و افسوس بر عمر بربادرفته ام خورم ... يا ... بر باور خود استوار بمانم؟
اگر امروز می نويسم، اگر امروز می نويسند به الله سوگند که تنها به پشتوانه ی گامی است که همان سيد بر داشت که امروز چنين بر او می تازيم. اگر گله ايست بر ديگران است، نه بر او. تو به من آموخته ای که هر کس را در اين ميانه هزينه ای بر دوش است. شايد من اشتباه می انديشم، ولی به گمانم که او سهم خود پرداخته. و شايد ... "اشتباه از ما بود که خواب سرچشمه را در خيال پياله می ديديم" شايد اين هم خوابی از خوابهای پريشانی ما بوده است که بيهوده چشم انتظار معجزتی از "خاتم جم" بوديم ...
ولی ... من ... هنوز از بامداد تا شامگاهان با خدای خود می گويم: "که خانه هايمان را تاب زمين لرزه ای ديگر نيست. پرورگارم، معجزه به کار اين مردمان نمی آيد، عيسی ديگری در راه نيست، احمد را حتی آنانی که سنگ اسلام به سينه می کوبند اگر ظهوری دوباره کند تکذيب می کنند، عصای موسی را توان شکافتن دريای ظلمی که بر کودکانمان رفته است نمی بينم. طوفان نوح اين همه پليدی را از دستهای پرده نشينان نخواهد شست. ... خدايا ... تنها به ما خودباوری ببخش. چنان که باور کنيم سرنوشتمان در دستان تنها يک نفر نيست. که ايمان بياوريم گل و گلوله داستانی کهن است و امروز سلاح مبارزه با آنانی که لبخند را حتی بر لبانمان به بند کشيده اند و دنيا را هنوز جابلسا و جابلقا می بينند، انديشيدن است. و چه دير در می يابند که ما هريک موسايی گشته ايم پرورش يافته در دامان فرعونيان."

۲۰ آذر ۱۳۸۰

کاش بوسه را در قاموس تو معنايی بود و من به ميهمانی هزار بوسه می بردمت، به جشن بی خبری، به جشن هرچه مهربانی. خدای را سوگند که تنها آرزويم لحظه ای سر بر شانه های تو گذاشتن است. دستهايم هنوز که هنوز است تو را می جويند و نمی يابند. کاش که درد اين مردمان نبودت، کاش تنها از آن من بودی.
می ترسم، ايرانمرد، می ترسم. می ترسم سهم تو از اين جماعت که بويی از وفا نبرده اند زنجير و قفس و چشمانی منتظر و بالهايی شکسته و در آرزوی پرواز باشد.
کمی به تنهايی من بيانديش.

۱۹ آذر ۱۳۸۰

نوشته ای سيد بخواند اما ... آنکه از او چنين خواسته ای گمانم ... من هيچ نمی دانم ... تنها کودکی خردم که در ميان اين همه بی باوری به باور معجزتی ديگر نشسته ام و دستانم را به سوی آسمانی بلند کرده ام که می دانم جز باران آتش و خون هديه ای ديگر برايم ندارد.
خدايم! آسمان سياهتر از پيش است، می ترسم ... من در اين گوشه ی به دور افتاده از دنيای مردمان دروغ، می ترسم ... می ترسم.

۱۸ آذر ۱۳۸۰

حوصله ام سر ميره اگه بخوام همش حرفهای گنده تر از دهن خودم بزنم، واسه همينم يک کم کوچيکترشون می کنم.
خيلی وقته که همش توی خونه نشستم و تنها راه ارتباطم با دنيای بيرون اين کامپيوتر ننه مرده ی بيچاره هست! فکر نمی کنم هيچ کی مثل من 4 ماه يک ريز توی خونه مونده باشه! خودم هم دارم شک می کنم
که چيزی از آدم بودنم باقی مونده باشه!
ولی خدا می دونه که صبح چقدر ذوق مرگ شدم وقتی تلفن زنگ زد و تو پشت خط بودی! اگر دستم بهت می رسيد مطمئن باش که کار دستت می دادم!! دنيا وارونه شده ديگه! وقتی تو ادعات ميشه که کبريت بی خطری منم بايد اينجوری حرف بزنم.
دلم برات تنگ شده الان! ... آخه به من ميگی اگه سرشب دلم تنگ بشه اشکالی نداره ولی من چيکار کنم که نصفه شب هوات رو می کنم؟ هااا؟؟؟؟
داره يواش يواش ترسم از وب لاگ ميريزه، يک کم اگه جرات پيدا کنم بيشتر برات می نويسم. مهم اينه که تو می خونيش ... صبح زود زنگ بزني ها!! اه!! اگه گذاشتن من دو کلمه برات بنويسم!! با اينکه توی ياهو اينويزيبل اومدم ولی دست از سرم بر نمی دارن!!
باز داره شب ميشه و تو نيستی ...
دوباره بی تابم کردی، دلم می خواست بودی و سخت در آغوشت می کشيدم. ديشب برايت نوشتم که می خواهم بی تابم کنی. نمی خواهم فقط مهربان باشی، خشمت را، فريادت را و نامهرباني ات را نيز می خواهم. و امروز صبح چنان کردی که می خواستم. به خدا عجيب است! که من هرچه می خواهم ناگفته تو می دانی!
ساعتها به گوشی تلفن نگاه می کردم و در خيال خود با تو سخن می گفتم. وماجرای من و صدای زنگ تلفن آرام آرام به داستانی غريب بدل می شود.
آسمان آفتابی است اما ابری سياه بر فراز شهر می بينم ... از اينجا تمام شهر را می بينم که خروشی پنهان در خود دارد. خدايا! خانه هايمان را تاب زمين لرزه ای ديگر نيست.
راستی، برايت تصويری از کودکی عريان در آغوش پدر فرستاده بودم. تمام آرزويم در اين تصوير نهفته بود.
ايرانمرد، ... (نامی زيباست، از امروز به اين نام می خوانمت) شراری سوزان می خواهم، بسوزانم؛ .... بسوزانم!

۱۶ آذر ۱۳۸۰

ستاره ها را قسم داده ام که بوسه دزديده ماه را به چوب حراج دوری تو نزنند. درد است، به خدا درد است که خانه ات چند کوچه آنسوتر باشد و تو حتی يکی سلام ساده را از من دريغ کنی.
عجيب است که بوی نان تازه و شله زرد در اين ظهر رمضان مستم کرده است!
فردا را انتظار می کشم که حاکمان پشت پرده شهر نور که آوازه ظلمشان تا هزار آبادی آنسوتر رفته است چه در آستين پليدشان دارند.
بوسه بر روی تو می زنم که درد را، که زخم تازيانه پرده نشينان را بر چهره ام می بينی اما توان فرياد برآوردنت نيست.
لبان بسته ات بوسه گاه هميشگی ام باد.

۱۵ آذر ۱۳۸۰

هنوز می نويسم و تو می خوانی ولی نمی دانی که برای تو نوشتن دردی است در اين سينه ی شرحه شرحه از فراق که شايد عطری از بانوی مصر در خود داشته باشد. با تو گفتن تمام آرزوی اين دل خسته است و از تو شنيدن حسرتی برای تمام دقايق نفس کشيدن. بگذار نوشتن را به ياد بياورم. بگذار با تو بنويسم و از تو بنويسم.
هنوز می نويسم و تو می خوانی و می دانی ...