Tehrandokht

About me ... about him ... about my country

۲۷ آذر ۱۳۸۰

آبانماه چنين نوشتم و تو مهربان گشتی ... به خدای سوگند که لحظه ای همنفسی با تو را به دنيايی از نور نخواهم داد. کوچه های شهر عطر تو را دارند و تو هزاران شهر آنسوتر به مدد مردمانی بی پناه رفته ای. با تو دوباره می خوانم داستان اين شور شرار افکن را:

"فرياد می كشی و می انديشی كه مرا از فرياد تو هراسی در دل است؟؟ اشكم را جاری می كنی و می پنداری كه روز پاسخی نخواهد بود؟ دستهايت را می جويم و تو تمام خشم خويش را به سويم گسيل می داری؟ شكايت به كجا برم؟؟ شكايت به كدامين دادگاه برم كه عهد نانوشته من با چشمان تو در هيچ محكمه شما آدميان به هيچ نمي ارزد هرچند كه ضمانت به چشم های دوخته بر زمين لحظه های من و كوچه دارد، هرچند كه ضامنش گوشهای بسته به روی هرچه سخن كه از پنجره ی حنجره ی تو برون نيامده باشد، گشته اند و هرچند كه ...
تو را چنين نيافته بودم!! تو را چنين كه روزی هزار بار در گوشم حكايت فاصله را بگويی ... از آزار مردمان و نامردمان خسته ... سيلی خورده ی خشم كويری ... گريان لحظه های من و مرگ، به تو ام پناه بود ... به تو ام اميد بود.
ايرانمرد ... از شنيدن نامت خسته ای ... از شنيدن نامی كه هنوزم باور نيست كه نام تو باشد خسته ای ... اما به هر نام كه باشی نام تو همدم لحظه های من و بغض در گلوست ... و شايد ... لحظه های من و مرگ ...
ايرانمرد ... اين چيزی نبود كه می خواستم بنويسم ... كلمه نمی يابم ... جرات گفت در من نيست و می ترسم كه حوصله شنيد هم در تو نباشد.
... ولی .. وسوسه نزديكتر آمده ... دست بر شانه ام گذاشته ... از او گريزانم و او بر من شتابان ... به خدا كه حتی عطر گريبان تو را مي دهد ... به خدا كه چشمان بی قرار تو را در چشمان من می گرداند و بی تابم می كند ... می ترسم ... به خدای كه می ترسم ... بی قرارم كرده ...
آرزويم روزی تمام با تو بودن است ... با تو نفس زدن، چشم در چشم. بی حضور ديگران ... بی هراس از چشمهای جستجوگر مردمان شهر ... روزی كه هراسم نه از خدای باشد و نه از خدای بنده ... بوسه در فتوی مفتی شهر مباح باشد و آغوشت حلال. و من وسوسه را خجل كنم، ايرانمرد ... روزی را می جويم كه اجازت سر گذاشتن بر سينه ات را داشته باشم و چنين نكنم ... كه به ستاره های آسمان سوگند عشق من بر تو از بوسه و آغوش تو چيزی فراتر می خواهد ... از روابط ميان آدميان بيشتر می جويد كه تو را بادهای كويری نياورده اند كه حسرت سردی آغوش تو را به فصل تب در دل داشته باشم ... تو را پروانه های بهاری ارمغان آورده اند ... تو را آفتاب مهربان بهار به دلم هديه كرده است. تو هديه خدايی از بهشت ... تو را وسوسه به امانتم نداد ... تو را هوس از پشت پنجره گذر نداد.
تو با شقايقهای روزهای خوش كودكی ام آمدی، روزهايی كه پدر مهربان بود و مادر رودخانه ی مهربانی. تو بوی شقايقهای وحشی دشتهای كودكی را با خود داری نه عطر تند لحظه های تاريك عفنٍ وسوسه و هوس ... جريان عشق تو در دل يادآور روزهايی است كه هنوزم با خدای خويش عهدی نبود كه در بلای بلی ازلی گرفتار آيم.
آرزويم روزی تمام با تو بودن است ... با تو نفس زدن ... ولی وسوسه نزديكتر آمده ... شايد چون تو دورتر رفته ای ... ايرانمرد، بی قرارم ... لحظه های نوشتن، آنچه را كه در روزهای تلخ بر من می گذرد از ياد می برم ... ولی ... تو را ... نه ... بی قرارم ... به خدا كه بی قرارم عجيب می جويمت ... عطر گريبانت را ... لذت سرمايی كه در همگامی با تو در تمام تنم پيچيد را ايرانمرد ... می جويمت ... و اعتراف كنم كه آغوشت را ... نه!! وسوسه در من كارگر نيست ...
ايرانمرد ... يكبار ديگر مفهوم رحمت آسمانی باش ... يكبار ديگر وعده ی ديدارم ده.
ايستاده ای، نشسته ای، به خدا كه عطرت فضا را گرفته است، در آرزوی يكبار ديدنت بی قرارم، در آرزوی بوئيدنت ... تكيه بر شانه هايی كه پناه بی پناهی من اند. ايرانمرد ... نانوشته بخوان چونان هميشه ...

اگر روم ز پی اش فتنه ها برانگيزد
ور از طلب بنشينم به كينه برخيزد
وگر كنم طلب نيم بوسه صد افسوس
ز حقه ی دهنش چون شكر فرو ريزد


چنان مكن كه آرزوی ديدارت را سنگهای جنوبی ترين مكان شهر محقق يابند و چشمهای من به قيامتش برند كه در قيامت نيز اگر چنين سنگ در سينه داشته باشی باز هم رخ از من خواهی گرداند.
بوسه بر ستاره های چهل كهكشان سرگردان زندگی ات مي زنم، مه و ستاره درد من می دانند."

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی