آخر نمی گويی از دردی که می کشی با من گفتن انصاف نيست؟؟ گناه من چيست که تو اين همه سال پيش از من پا به اين آشفته بازار نهاده ای؟ مرا هنوز با تو کار بسيار است. هنوز روزهای بسيار در راه اند که تو باشی و من باشم و حلاوت بوسه دزديده از رخ ماه. مرا که هنوز سرانگشتانم را با لبان تو هيچ آشنايی نيست چنين مترسان. ديدی که هراس روز گذشته ام بيهوده نبود؟
ايرانمرد، کلمات را گاهِ با تو سخن گفتن يا از تو نوشتن از خاطر می برم. چه کنم که در برابر وسعت آسمان روح تو من جز سيارکی کوچک نيستم. بر من ببخش.
ايرانمرد، کلمات را گاهِ با تو سخن گفتن يا از تو نوشتن از خاطر می برم. چه کنم که در برابر وسعت آسمان روح تو من جز سيارکی کوچک نيستم. بر من ببخش.
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی