Tehrandokht

About me ... about him ... about my country

۱۸ آذر ۱۳۸۰

دوباره بی تابم کردی، دلم می خواست بودی و سخت در آغوشت می کشيدم. ديشب برايت نوشتم که می خواهم بی تابم کنی. نمی خواهم فقط مهربان باشی، خشمت را، فريادت را و نامهرباني ات را نيز می خواهم. و امروز صبح چنان کردی که می خواستم. به خدا عجيب است! که من هرچه می خواهم ناگفته تو می دانی!
ساعتها به گوشی تلفن نگاه می کردم و در خيال خود با تو سخن می گفتم. وماجرای من و صدای زنگ تلفن آرام آرام به داستانی غريب بدل می شود.
آسمان آفتابی است اما ابری سياه بر فراز شهر می بينم ... از اينجا تمام شهر را می بينم که خروشی پنهان در خود دارد. خدايا! خانه هايمان را تاب زمين لرزه ای ديگر نيست.
راستی، برايت تصويری از کودکی عريان در آغوش پدر فرستاده بودم. تمام آرزويم در اين تصوير نهفته بود.
ايرانمرد، ... (نامی زيباست، از امروز به اين نام می خوانمت) شراری سوزان می خواهم، بسوزانم؛ .... بسوزانم!

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی