Tehrandokht

About me ... about him ... about my country

۵ اسفند ۱۳۸۰

بــرای نجـاتــم از شـب يـه بغـل ستاره داری
توی ظلمت پيش پاهام يه راه تازه می ذاری
بـا مـن بـريـده از خود لطف بی اندازه داری
واسـه حــل هــر معمـــا راه حـل تازه داری
اينکـه بـايـد بـا تـو بـاشـم شده آويزه ی گوشم
عمريه وقت عبادت جامه ای از گل می پوشم
مثـل مسجــد مهــربــونـه دل بـی ريـا و پاکت
عمريه کـه عـاشـق تـو داره پيشونی به خاکت
واســه اينکـه عــاشقـانـه ـبرام آشيـون بسازی
عمريه ميــام و مـــيرم روی يـک خط موازی

۴ اسفند ۱۳۸۰

پروردگارا عيد قربان بود و گذشت، عيد من بود که هنوز يادم نداده اند چگونه عشق را به مسلخ ايمان برم. اما آموخته ام که چگونه عشق و ايمان را يکی بينم و يگانه که حاجت به قربان کردن يکی برای ديگری نباشد.
مولانايم گويد: اين کيست اين؟
اما من دانم که نه يوسف ثانی است و نه خضر و نه الياس. تنها عشق است و عشق که خدای تعالی نعمت عشق را بر بنده بخشيده است.
اما ايرانمرد، دلم می خواهد اين تک بيت از مثنوی را برايت هزار باره بخوانم که:
مـا نبـودـيم و تقـاضـامـان نبود
لطف تو ناگفته ی ما می شنود

خدايا به اين عيد سوگند که دوستش دارم. تنها يادم بده که چنين بی پرده برايش نگويم.
کاری که دارم می کنم شبيه جنبش نافرمانی مدنی هست. چاره ای نبود، تنها با اين سرپيچی از خواسته ی قلبی تو می تونستم به احساسی که می خواستم برسم.
ببخش ... ببخش که چاره ای نداشتم.

۳ اسفند ۱۳۸۰

کاش به خلوت توام راه بود ... کاش جمعه ها معنايی جز اين دوری دلگير داشتند. کاش بوسه در مذهب تو ممنوع نبود. کاش عشق بود و اين درد دوری نبود.
کتابهايم ديگر بر رف روبرو نيستند. ناظری ديگر تکخوان لحظه های من و گريه نيست. مولانا مرا محرم راز خويش نمی داند:
اين واقعه را سخـت نگيری شايد
کز کوشش عـاجـزانه کـاری نايد
از رحمــت ايـــزدی کليــدی بايد
تـا قفـل چنيــن حـادثـه را بگشايد
ولی پس از آن همه دوری و آن همه ناصبوری ... تو آمده ای ... ايرانمرد بگذار اين دخترک گوشه نشينٍ از عالم و آدم بريدهء بداند که نه راه را اشتباه انتخاب کرده است و نه اينکه به اشتباه قدمی برداشته است که تمام زندگی را در همنفسی با تو می بيند.
به وسعت آسمان کويری دوستت دارم که پاک ترينی.

۲ اسفند ۱۳۸۰

با اينکه می دانم به نوشتن من رضايتت نيست اما به نوشتن ناچارم که حسی غريب در من می جوشد و می خروشد و نمی دانم که چيست. به نهان با تو گفتن چاره ی درد من نيست. ديگران بايد بدانند و بخوانند که چگونه بر جفای تو نيز عاشقم.
طعم ناچشيده ی بوسه بر رخ ماه دمی آسوده ام نمی گذارد. نه تو بر عهد خويش وفا می کنی و نه مرا جرأت شکايت است. ولی باز بی قرارم کرده ای ... بيا و اين بی تابی از من بستان که از ديار جنون خاطره ای خوش در ياد ندارم.
(و اين بابی ديگر است در عشق و وادی دگری در طلب دوست)